ادامه ماجرای آمدن به تهران
چند روزی از برگشتن ما از پارک ارم گذشته بود. عصبانیت خواهر فروکش کرده بود و می رفت تا فضای خانه از اتمسفر سنگین بیرون بیاید که خواهر بزرگتر پیشنهاد دادند:
موافقید بریم بیرون یه دوری بزنیم حال و هوامون عوض بشه؟
من و آن یکی خواهر که از جو سنگین خانه به تنگ آمده بودیم به شدت از این پیشنهاد استقبال کرده و موافقت خود را اعلام نمودیم و در چشم بر هم زدنی آماده شده و جلوی درب منزل ایستاده بودیم.
به اتفاق بیرون رفتیم
بعد از یک دورِ تقریبا دو ساعته در محل، به سمت منزل عزیمت نمودیم. هنگام مراجعت به منزل خواهر بزرگتر کنار باجه ی تلفنی ایستاد، رو به ما کرده و گفت چند دقیقه منتظر بمونید من به خان داداش زنگ بزنم حال و احوالی کنم.
ما هم گفتیم چشم. زنگ بزنید.
بعد هم مثل انسانهای اولیه تلفن ندیده صورتمان را به شیشه کابین چسبانده و منتظر ماندیم تا ببینیم خواهربزرکتر چگونه از طریق تلفن با برادرمان ارتباط برقرار می کند!؟
خواهر دست در کیفش برد و یک سکه دوزاری ( دوریالی) بیرون آورد. سکه را داخل سوراخ مستطیلی شکل که بالای دستگاه تلفن قرار داشت انداخت اما سکه فورا به پایین دستگاه افتاد. خواهر سکه را از قسمت پایین دستگاه که مخصوص برداشتن سکه بود برداشت و مجدد این عمل را تکرار نمود تا در مرحله سوم یا چهارم بود که سکه در جای خود، داخل دستگاه قرار گرفت.
خواهر مشغول گرفتن شماره شد و پس از شنیدن صدای بوق ارتباط برقرار شد و آنها با هم گرم گفتگو شدند.
خدمت خواننده عزیز متذکر شوم که با سکه دوریالی دقایقی بیشتر امکان صحبت کردن وجود نداشت بنابر این خواهر پس از سلام و احوالپرسی مختصر به برادرمان گفت که خواهر های کوچکتر همراه من هستند. می خواهی با هاشون صحبت کنی؟
صدای برادر را شنیدیم که از آن سوی خط گفت چرا که نه!؟
گوشی رو بده باهاشون صحبت کنم.
خواهربزرگتر گوشی را به سمت آن یکی خواهر گرفت و گفت بیا با خان داداش صحبت کن.
خواهرِ خودش را جمع و جور کرد و کمی عقب عقب رفت و گفت
نه!
خجالت می کشم!
صحبت نمی کنم!
خواهر بزرگتر گفت از چی خجالت می کشی!؟ خب برادرمون پشت خط منتظره...
گوشی رو بگیر فقط سلام و احوالپرسی کن همین! نیاز نیست حرف دیگه ای بزنی...
اما خواهر با یک متر فاصله بیرون از کابین ایستاد و گفت: نه روم نمی شه....
این بار خواهر بزرگتر گوشی تلفن را به سمت من آورد و گفت. تو بگیر صحبت کن...
من هم دقیقا همان حرکات بچگانه را تکرار کرده و گفتم:
حرفش را هم نزن، اصلا راه نداره...
من هم خجالت می کشم.
خلاصه از خواهر اصرار و از ما هم انکار!
خواهر بیچاره که از رفتار نامعقول ما حسابی پیش برادرمان شرمنده شده بود بعد از کلی معذرت خواهی از ایشان، با او خداحافظی کرد و گوشی را سرجایش گذاشت
سپس بدون این که کلامی بر زبان بیاورد از باجه بیرون آمده و راه منزل را در پیش گرفت
ما هم به دنبال او می رفتیم.
به منزل رسیدیم.
خواهر در را باز کرد و داخل شد ما هم پشت سرشان از لای در به داخل خزیدیم.
دوباره جو خانه سنگین شد و ناگزیر بودیم چند روز دیگر را با بی محلی و کم محلی خواهر سپری کنیم.
به خواهر بیچاره مان حق می دادیم. طفلک را بد جور پیش برادرمان سنگ روی یخ کرده بودیم.
تصمیم گرفتم خیلی منطقی همانند انسانهای متمدن، با خواهر صحبت کنم. به سراغش رفته و گفتم...
خواهر من! قبول کن مقصر خودت بودی...ما رو تو عمل انجام شده گذاشتی...
گفتی می خوام به برادرمون زنگ بزنم اما نگفتی که می خوام گوشی رو بدم شما باهاش حرف بزنید وگرنه ما حتما قبلش می گفتیم که ما رومون نمی شه... بعد با حالت درماندگی گفتیم آخه ما تا حالا با کسی تلفنی صحبت نکرده ایم!
(اما نه!
صحبت کرده بودیم!
آخرین باری که با تلفن صحبت کرده بودیم زمانی بود که درسمان به مخترع تلفن_الکساندر گراهام بل رسیده بود. معلم گفته بود، به دو قوطی رب نخ وصل کنید و دو به دو به فاصله دور از هم در حیاط مدرسه بایستید. قوطی ها را به گوشتان چسبانده و با تلفن صحبت کنید.
همین!
اولین و آخرین باری بود که با تلفن حرف زده بودیم!
با توجه به این که اولا که فاصله نخ ها به بیست متر هم نمی رسید ثانیا می توانستیم از این فاصله همدیگر را پشت خط ببینیم!
در ضمن تلفنش هم واقعی نبود!)
خواهر بزرگتر که کارد میزدی خونش در نمی آمد نگاهی آکنده از نفرت و خشم به ما انداخت و گفت:
خیلی زود از جلوی چشمام دور شید که یا یه بلایی سرشما میارم یا خودم.
براتون متاسفم...خیلی...
و اینگونه شد که ما برای بار دوم از مقابل دیدگان خواهر بزرگتر برای چند روز دور شدیم!
ادامه ماجرا را در شب های بعد برای شما می نویسم.
یا علی
در پناه حق