کوه میل بلندترین کوه(قله) در غرب روستای بهارستان


کوه میل

کوه سیاه رنگِ انتهای تصویر، کوه میل نام دارد.
کوه میل بلندترین کوه و در واقع نماد روستای بهارستان است.
این کوه در غرب روستا واقع است و در روزهای بلند تابستان خورشید در پشت همین کوه غروب می کند.
از وقتی به یاد داشتیم، دقیقا بلندترین نقطه و مرکز کوه، تخته سنگهایی به ارتفاع دو سه متر روی هم چیده شده بود طوری که از فاصله خیلی دور هم کوه میل قابل تشخیص بود...در حدود سی سال پیش شخص از خدا بی خبری سنگچین ها را فرو ریخت...

به سنگچین در زبان خلجی" قلا جُق" می گویند.

قلعه(قلاع)

تشخیص مکان؟!

 

 

قلعه(قلاع) قدیمی و تاریخی روستای بهارستان 

بر فراز تپه ای در ضلع جنوب غربی روستا

در مجاورت منزل امین آقا حیدرقلی

این قلعه متاسفانه چندین سال است که در اثر بی توجهی اهالی روستا تخریب شده...

ثبت لحظه خوش گرفتن این تصویر...

سال   1387 هجری شمسی

عکاس:زهرا کربلایی

قلعه(قلاع)تاریخی روستا

در گذشته،دژ یا قلعه یک ساختمان مستحکم بوده که در طول سده های میانی توسط نجیب زادگان در اروپا و خاور میانه ساخته می شده است. بیش از 900 سال از ساخت قلعه ها می گذرد.
در زندگی نجیب زادگان، قلعه ها برای امنیت و کنترل مناطق پیرامون بنا می شدند و دارای ساختارهای تدافعی و تهاجمی بودند که جریان رفت و آمد را کنترل کنند.
در روستاها برای ساختن قلعه از سنگ یا خشت استفاده کرده و آن را به شکل استوانه می ساختند.
قلعه یا همان قلاع، که در روستای ما بر فراز تپه ای در ضلع جنوب غربی روستا بنا شده، نیز به شکل استوانه بوده و از خشت و سنگ بنا نهاده شده و در دور تا دور دیوار قلعه سوراخ هایی برای دیده بانی و در صورت لزوم برای تیر اندازی به سوی دشمن تعبیه شده است.
قلعه مورد نظر ما تاریخ مکتوبی ندارد که زمان ساخت آن مشخص باشد و متاسفانه باقی مانده این بنای تاریخی و میراث گذشتگان نیز در سالهای اخیر به دلیل بی توجهی مردم روستا، کاملا تخریب شده و از بین رفته است.
اغلب بنای قلعه و حفاظت و نگهبانی از روستا را به دوره شالی نسبت می دهند...

داستان شجاعت و دلاوری های شالی...

در دوره های گذشته،حدود 200 تا 250 سال پیش در روستای خرّاب(بهارستان) مردی به اسم شالی به همراه خواهرش، (در خانه کنونی شمس الله عباس) زندگی می کرد.
اصل و پیشینه این خواهر و برادر ظاهرا برای روستای ما نبوده و هیچ یک ازدواج نکرده و تشکیل خانواده نداده بودند چرا که هیچ نسلی از آنها به جا نمانده...
شالی در حیاط خانه اش دکان کوچک خوار و بار فروشی داشت که از این راه امرار معاش می کرد و علاوه بر آن امنیت کاروانهایی که از ساوه به اراک می رفتند را نیز بر عهده داشت.
از طغرود ساوه تا داود آباد اراک تحت حفاظت شالی بود و قلعه ای که از آن نامبرده شد محل نگهبانی و نگهداری اسلحه و دیده بانی وی بود.

قلعه درست بالای تپه ای بنا شده بود که مشرف به جاده پر تردد روستا باشد و نظارت کافی روی رفت آمد افراد غریبه صورت پذیرد.

"در روزگار ما از قلعه معروف روستا به قلاع امین آقا یاد می شود، چرا که منزل امین آقا درست جنب قلعه بنا شده است"
لازم به ذکر است؛ جاده اصلی روستا که در آن زمان از شمال به موجان و از جنوب به صالح آباد منتهی می شد محل رفت و آمد کاروانیان بود به همین سبب کاروانسراهایی نیز در کنار جاده اصلی توسط افرادی با نفوذ ساخته شد...
از جمله کاروانسراهای معروف آن دوره، می توان به کاروانسرای حاج جوهر اشاره کرد که تقریبا در ورودی روستا(محل کنونی مدرسه قدیمی)بر سر راه کاروانیان بنا شده بود.
به دلیل شجاعت و دلاوری های شالی، راهزنان در محدوده امنیتی او قدرت حمله به کاروانها و تصاحب مال و اموالشان را به خود نمی دیدند. همین امر سبب کینه توزی و دشمنی راهزنان با وی شده بود، در واقع کسب و کار راهزنان با وجود شالی از رونق افتاده و ظاهرا هیچ منبع درآمدی برای امرار معاش نداشتند.
در اینجا باید یادآور شوم که، شالی مبلغی را از کاروانیان در قبال حفاظت و امنیت کاروانشان اخذ می کرد(همانند عوارضی های امروزه)....
روزی کاروانی در نبود شالی از ده می گذرد بی آنکه عوارض خود را پرداخت نماید و روی تکه کاغذی به حالت تمسخر می نویسد: پول گرفتی؟!....طلبت! سپس کاغد را زیر سنگی گذاشته و روستا را ترک می کنند.
شالی وقتی به روستا باز می گردد و از عبور کاروان و از وجود نامه اطلاع حاصل می نماید اسبش را زین کرده و بتاخت در پی آنان می تازد.
نرسیده به داود آباد به کاروان می رسد،خود را معرفی کرده و اعلام می دارد، در پی پیغامی که برایم گذاشته بودید آمدم! هم اکنون با من به روستایم بازگردید تا جواب پیغامتان را همانجا دریافت نمایید...
"مبلغ باج یا عوارض را در آن زمان اگر بر فرض یک تومان بگیریم، قافله سالار به شالی ده برابرش را پیشنهاد می دهد به شرط اینکه وجه را همانجا دریافت کرده و بی خیال برگشتشان به روستا شود....
شالی این پیشنهاد را نمی پذیرد و با جسارت تمام کاروان را با خود به روستا بازگردانده و یک تومان را در همان محل اخذ عوارض از آنها دریافت می نماید....

پیش تر عرض کرده بودم که راهزنان دشمن سرسخت شالی بودند و همیشه درپی انتقام از وی، چرا که با وجود مردی شجاع و دلیر همانند شالی، منطقه بین ساوه تا اراک از حیث وجود سارق و راهزن کاملا پاکسازی شده بود.
در پی همین کینه توزی شبی از شبهای تابستان شالی توسط راهزنان غافلگیر شده و به ضرب گلوله از پای در می آید....

شاعر گمنام ادوار گذشته،از شالی و دو غیور مرد خلج دیگر، با عنوان ستون خلج یاد کرده است.
این چنین می سرایند؛
ستون خلج است محمد محراب      طالب از بوقه و شالی ز خَرّاب
محمد محراب اهل آمره، طالب از اهالی بوقه و شالی اهل خَرّاب بوده است...

داستان ازدواج یعقوب!

ماجرای ازدواج یعقوب!

در روزگاران گذشته جوانان بیکار و جویای کار علاوه بر مهاجرت به شهرها، به روستاهای همجوار نیز می رفتند. آنها نزد اربابان روستا یا اشخاص متمولی که دارای مال و حشم فراوان بودند به چوپانی می پرداختند.

اکثر گله داران آن دوره حاجی بودند....اما دلیل اینکه چرا سر سال که می شد و موعد پرداخت دستمزد چوپان بخت برگشته فرا می رسید،وجهی نداشتند تا حقوق سالانه وی را پرداخت کنند جای بسی سوال است؟!

گاهی سالها پرداخت حقوق به تعویق می افتاد و چوپان می بایست پس از سالها کار و تلاش شبانه روزی دست از پا درازتر بی هیچ جیره و مواجبی روستا را ترک گفته، به شهر و دیار خود بازگردد..

در این میان کارفرمای متدین و دلسوز ما که وجدانش راضی نمی شد چوپان بیچاره بدون دریافت مزد کارش به ولایت خویش بازگردد از تنها راه باقیمانده که می توانست رضایت خاطر چوپان را برآورده کند استفاده می کرد.کارفرما یکی از دختران دم بختش را در ازای کارمزد به چوپان می داد...وی را حسابی نمک گیر کرده و ابدی در روستا ماندگار و پای بندش می کرد!

مکانی برای سکونت دختر و دامادش در نظر می گرفت و در نهایت نام خانوادگی خود را برای داماد سرخانه خود می گذاشت و این گونه می شد که حاجیان مهربان ضمن اینکه بابت چند سال زحمت شبانه روزی چوپان وجهی پرداخت نکرده بودند، دختر خود را نیز به خانه بخت فرستاده بودند...بدون اینکه در این میان شخصی ناراضی بوده یا احساس کند کلاه برسرش رفته است!

چوپان بینوا هم که حالا به نان و نوایی رسیده بود انتظاری بیش از این از کارفرما و امیر خود نداشت....!

کار،مسکن،همسر سه رکن مهم زندگی و مهمتر از همه: نام خانوادگی یک آدم سرشناس در روستا، که ضمیمه نام مبارکش می شد....

یعقوب از جمله جوانانی بود که نزد حاج الله مراد چوپانی کرد...همانجا ماند...ازدواج کرد...نام خانوادگی عربگل را برای خود انتخاب نمود و تا پایان عمر به خوبی و خوشی زندگی کرد....

قصه ما و شجره نامه خاندان عربگل در این بخش به پایان می رسد....

تا شبی دیگر و داستانی دیگر

مواظب خودتون و مهربونی هاتون باشید.

یا علی

روایت تلخ دو راهی؟؟؟

به نام خدا
داستان امشب ما ماجرای تلخی است که متاسفانه در قحطی سال ۱۲۹۸ یا یکی دو سال پس از آن برای یک همولایتی عزیز اتفاق افتاد.

**********
ماجرا از اینجا آغاز می شود که؛ در بحبوهه جنگ جهانی اول کشور ایران با این که خود را بی طرف جنگ اعلام کرده بود گرفتار جنگ و قحطی می شود.
عوارض ناشی از جنگ،قحطی و بیماری های واگیر بود که باعث می شود بسیاری از هموطنان مظلوم و بی گناه دچار سوء تغذیه و بعضا از دست دادن جانشان شوند.

فقر و گرسنگی، مادران بینوا را وادار کرد تا کودکان دلبندشان را بر سر راه بگذارند به امید اینکه شاید کسی که فرزندشان را می یابد بتواند شکم طفل بی گناه را سیر کرده و از مرگ تدریجی اش بر اثر گرسنگی نجات دهد.

********
...و اما ماجرای امشب

..دو راهی؟؟؟
مرضیه، مادر فضل الله که از پس هزینه زندگی و خرج و مخارج فرزندانش(فضل الله و شکرالله) بر نمی آمد و نمی توانست شکم کودکانش را سیر کند تصمیم می گیرد فضل الله(پسر بزرگترش) را بر سر راه بگذارد..
روزی کودک چند ساله اش را برداشته و به همراه عده ای خانم دیگر به سمت روستای گیو به راه می افتد.
"وضعیت اقتصادی روستای گیو در آن زمان نسبت به روستای ما بهتر بود"
مرضیه به امید آینده ای بهتر برای فرزندش وی را نزدیک روستای گیو بر سر راه می گذارد....هنگام رها کردن کودک، کُت وی را از تنش در می آورد تا تن کودک دیگرش کند که کوچکتر از فضل الله بود....
هنگام وداع مادر از کودک،ناگهان طفل بی پناه به سمت مادر دویده و با بغضی فرو خورده می گوید؛ ننه! تو جیب کُتم یدونه چاقو دارم...مواظب باش گمش نکنی....
با این حرف کودک بند دل مادر پاره می شود. بی اختیارکودک بینوا را در آغوش کشیده و محکم به سینه می فشارد... اشک در چشمانش حلقه می زند....لحظه ای از رفتار خود شرمنده شده و از
کار ی که قصد انجامش را داشت، پشیمان می شود.

احساس مادرانه،مرضیه را در دو راهی سختی قرار می دهد...
از یک طرف تصمیم می گیرد فضل الله را با خود به خانه بازگرداند...
از طرفی یقین دارد باز گرداندن او به قیمت جانش تمام می شود...اگر کودک مظلوم و بی گناه را با خود به خانه ببرد قطعا از گرسنگی و سوء تغذیه جلوی دیدگانش از بین خواهد رفت بی آنکه او بتواند کاری برای نجاتش انجام دهد...

راه چاره ای نبود.‌.‌‌‌....

طبیعتا اگر وضعیت اقتصادی و معیشتی به این آشفتگی نبود و فقر بیداد نمی کرد غیرممکن بود مادری جگر گوشه اش را از خود دور کند...
مرضیه علی رغم میلی باطنی پا روی احساس و عواطف مادرانه خود می گذارد و کودک را از خود جدا کرده، در کنار جاده رها می کند...گونه های خیس اشک را پاک کرده...کودکش را بوسیده و از او می خواهد همانجا بماند و از جایش تکان نخورد تا اینکه کسی از اهالی گیو او را دیده و با خود ببرد....

****
مرضیه کودک را رها کرده...سفارشات لازم را به او می کند و با قلبی آکنده از غم و درد به سمت روستا به راه می افتد...گاهی ایستاده و نگاهی به پشت سر و کودک دلبندش انداخته و دوباره غصه دار به راهش ادامه می دهد...

تردید میان رفتن و ماندن......
.....
سالها می گذرد و روزهای سخت جنگ و قحطی به پایان می رسد... زندگی ها به روال عادی خود بازمی گردد اما دیگر دیدگان غمبار مرضیه، این مادر بینوا هیچ گاه به روی کودک معصومش روشن نمی شود...
تا به امروز که نزدیک به یک قرن از آن روز سیاه و روزگار نکبت بار می گذرد کسی از سرنوشت فضل الله ی بینوا اطلاعی پیدا نکرده است...
...
قصه زندگی مرضیه، روایت تلخ بسیاری از مادران دوران جنگهای جهانی بود...

*****
لحظه هایی در زندگی انسان ها به وجود می آید که می باید به اجبار بین بد و بدتر یکی را انتخاب کرد....و این انتخاب مادرانی بود که دل کندن از جگر گوشه هایشان را به ماندن و مرگ تدریجی آنها در پیش رویشان ترجیح دادند....
.....
در ادامه گوشه هایی از اخبار آن روزها را که توسط خبرنگاران داخلی و خارجی به تصویر کشیده شده را به اتفاق می بینیم.

******

قحطی بزرگ ۱۲۹۶–۱۲۹۸ هجری خورشیدی (۱۹۱۷ تا ۱۹۱۹ میلادی) قحطی بزرگی بود که تلفات جانی فراوانی را در ایران سبب شد. در این قحطی نزدیک به ۴۰٪ (در برخی دیگر از منابع ۲۵ درصد) از جمعیت ایران به سبب گرسنگی و سوءتغذیه و بیماری‌های ناشی از آن از بین رفتند؛ برخی منابع دولت بریتانیا را به دلیل خرید گسترده غلات و مواد غذایی در ایران، وارد نکردن غذا از هندوستان و بین‌النهرین، ممانعت از ورود غذا از ایالات متحده و اتخاذ سیاست‌های مالی -از جمله نپرداختن درآمدهای نفت به ایران، مسبب اصلی می‌داند.

*****

قحطی ۱۲۹۸–۱۲۹۶ ایران
قحطی بزرگ کشور ایران موقعیت سراسر کشورمختصات۳۲° شمالی ۵۴° شرقی دوره ۱۲۹۸–۱۲۹۶ شمسی
(۱۹۱۷ تا ۱۹۱۹ میلادی)مرگ و میر کل۸–۱۰ میلیون نفر
نرخ مرگ۲۵٪ تا ۴۰٪
حدود ۵۰٪
مشاهدات جنگ جهانی اول، قحطی،خشکسالی و نسل‌کشی.

 *******

احمد کسروی می‌گوید در سال ۱۳۳۶ قمری (۱۲۹۷ شمسی) جنگ جهانی در میان بود و گرانی نیز پیش‌ آمد و می‌توان گفت یک سوم مردم از میان رفتند و در آن سال در تبریز آشکارا می‌دیدم که توانگران دست بینوایان نمی‌گرفتند و وقتی خویشان و همسایگانشان از گرسنگی می‌مردند پروا نمی‌داشتند و مردگان از بی کفنی روی زمین می‌ماندند.

در سرتاسر جاده‌ها کودکان لخت دیده می‌شوند که فقط پوست و استخوان‌اند. قطر ساقهایشان بیش از سه اینچ نیست و صورتشان مانند پیرمردان و پیرزنان هشتاد ساله تکیده و چروکیده است. همه جا کمبود دیده می‌شود و مردم ناگزیرند علف و یونجه بخورند و حتی دانه‌ها را از سرگین سطح جاده جمع می‌کنند تا نان درست کنند. در همدان چندین مورد دیده شد که گوشت انسان می‌خورند و دیدن صحنه درگیری کودکان و سگها بر سر جسد یا بدست آوردن زباله‌هایی که به خیابان‌ها ریخته می‌شود عجیب نیست.
تنها در تهران ۴۰ هزار بینوا وجود دارد.مردم مردار حیوانات را می خورند.
زنان نوزادان خود را سر راه می گذارند........

*********

و این بود پایان تلخ ماجرای قحطی و خشکسالی سال 1298 هجری شمسی.


زهرا_کربلائی   بهار 97

تصویر یک رویا

تصویر یک رویا

شبی پدرم در عالم خواب مادرش(فاطمه)را می بیند که به همراه چند خانم دیگر در کنار زیارتگاه خراب پایین(بِدِک کَمَر) نشسته اند و مشغول تعریف و خوش و بش با یکدیگر هستند.
پدرم نگاهی به مادر و جمع خانمها می اندازد...در بین آنها خانمی را می بیند که به نظرش آشنا نمی رسد.
از مادرش سوال می کند؛ ننه این خانمه کیه من نمی شناسمش؟
مادر با لبخند پاسخ می دهد؛ چرا از خودش نمی پرسی؟!
پدرم رو به خانم ناشناس می گوید؛ ببخشید! من شما رو نمی شناسم می شه خودت رو معرفی کنی؟
خانم ناشناس خود را اینگونه معرفی می کند؛ من خواهر بزرگ رقیه، زن ابوالقاسم هستم.
پدرم می پرسد؛ اسمتون چیه؟
خانم ناشناس یا همان خواهر رقیه پاسخ می دهد؛ برو از رقیه بپرس بهت می گه....
"قابل ذکر است که خانمهای کنار بدک کمر همه فوت کرده بودند"
پدرم از خواب بیدار می شود...چند لحظه به خوابی که دیده بود فکر کرده و پس از آن در ذهن خود کلی کند و کاو می کند که؛ یعنی چی؟!
خواهر بزرگ رقیه دیگه کیه؟! من که خواهرای رقیه رو همه رو می شناسم...
 رقیه یکی از خواهرا....یه خواهرش که ربابه ست...اون یکی ذبیده ست...یکیش که هاجرِ...یکی دیگه شون فاطمه ست...یه خواهرشون که شهربانو ست...
مگه رقیه خواهر دیگه ای هم داره من خبر ندارم؟!
پدرم تا صبح خواب به چشمانش نمی رود...کنجکاوی بد جور کلافه اش کرده بود...به محض روشن شدن هوا و طلوع آفتاب فورا آماده شده به خانه رقیه می رود..
دق الباب می کند. پس از چند لحظه رقیه در را به روی پدرم می گشاید و با تعجب می پرسد؛ امیر چی شده؟!

اول صبحی اینجا چکار می کنی؟!
ایشاالله که خیره!
پدرم می گوید؛ آره خیره...نگران نباش...بعد ادامه می دهد؛ رقیه! شما خواهر بزرگ تر از خودت داری؟ یا داشتی؟
رقیه متعجب تر از قبل جواب می دهد؛ آره داشتم چطور؟!

 پدرم سوال می کند؛ خب اسمش چی بود؟
زن کی بود؟
رقیه همچنان با حالت بهت و هنگ جواب می دهد؛ اسم خواهر بزرگم سکینه بود و زن میرزاجان...حالا می گی چی شده که اول صبحی یاد خواهر من افتادی؟
پدرم ماجرای خواب شب گذشته اش را برای رقیه تعریف می کند. رقیه با شنیدن ماجرا به پدرم می گوید: ما هفت تا خواهر بودیم و یه برادر..

سکینه_رقیه(که خودم باشم)_ربابه_ذبیده_فاطمه_هاجر_شهربانو و حاج حسینعلی برادرمونه

سکینه چندین ساله که مرده.

پدرم لبخندی زده و می گوید؛ رقیه! می گم اگه خواهرت همون دیشب خودش رو کامل معرفی کرده بود بهتر نبود؟ هم من شب،سر راحت زمین می گذاشتم هم صبح به این زودی مزاحم شما نمی شدم...و هر دو می خندند...

روح همه رفتگان شاد...

تا ماجرای جالب دیگر
بدرود
در پناه حق

زهرا_کربلائی   بهار 97

ماجرای جالب گندم به آسیاب بردن یوسف علی اکبر

ماجرای گندم به آسیاب بردن یوسف علی اکبر
***
روزی یوسف برای کشیدن گندم(آسیاب کردن گندم)به آمره و آسیاب معروف (بند تِی رمَنِ) می رود. در صف ایستاده و منتظر می شود تا نوبتش برسد.
شخصی از راه رسیده و بدون در نظر گرفتن نوبت به سر صف می رود.
یوسف از ته صف داد می زند؛ هی آقا!
کجا؟!
بیا برو ته صف🕺🕴
آن شخص در جواب اعتراض یوسف دستش را به کمر زده، سرش را بالا گرفته و لاتی طور می گوید؛ته صف؟!

هه...عمرا!

قانون کار من و همه می دونن... رَسُمُ...کَشُم...
(یعنی می رسم و می کشم)
و دوباره تاکید می کند؛تفهیم شد...
رَسُمُ...کَشُم
یوسف که مرد قوی و نیرومندی بوده نیشخندی زده و می گوید: نه بابا؟! اینجوریاست؟!

سپس تصمیم می گیرد آن مرد را حسابی ادب کرده و سر جایش بنشاند🏋‍
کت و کول خود را بالا گرفته، بادی به غبقب انداخته...به سمت آسیاب در حال گردش می رود🏃‍
یوسف با یک دست سنگ آسیاب را از حرکت باز می دارد و با دست دیگرش شخص بی قانون را بالای سر برده زاویه دید را تنظیم کرده،طوری نگه می دارد که کاملا به سمت بیرون آسیاب اشراف داشته باشد، سوال می کند، ببینم چی گفتی من ته صف بودم درست نشنیدم؟دقیق متوجه عرضت نشدم....انگار داشتی می گفتی قانونت رَسُم و کَشُمِه...

یه همچین چیزیایی به گوشم خورد...
شخص بی قانون که حریف را قَدَر دیده و خود را معلق در هوا، با لکنت جواب می دهد، ب بله قا قانون من همینه.... رَسُم و کَشُم...
اما این بار استثنائا تو کَش و من کَشُم...


و همه کسانی که در صف ایستاده بودند شروع به خندیدن می کنند.

یوسف مرد را روی زمین رها کرده و می گوید؛ این شد یه چیزی...حالا بدو برو ته صف...

تا ماجرای جالب دیگر
بدرود
زهرا کربلایی  بهار 97

داستان زندگی فرزندان یعقوب!

 

داستان شیرین و شنیدنی فرزندان یعقوب!

پسران یعقوب ظاهرا بچه های ناخلف،تنبل و حرف پشت گوش اندازی بودند...پدرم نقل می کرد: یعقوب خاک کش کودی را بر روی خر می گذاشت و از اسماعیل می خواست آن را به باغ خراب پایین ببرد.

اسماعیل به نزدیک قبرستان که می رسید خر و خاک کش حاوی کود را به حال خود رها کرده و به خانه باز می گشت...یعقوب می پرسید: اسماعیل پس چرا برگشتی؟!

اسماعیل پاسخ می داد: چرا من ببرم؟ مَمَّدِ(محمد) ببره...

یعقوب محمد را در پی خر و بار کودش می فرستاد....در فاصله زمانی که اسماعیل و محمد جا به جا شوند،بارکود از روی خر می افتاد....محمد خاک کش را بر روی خر می گذاشت و کود را داخلش پر می کرد....نرسیده به "آبچور کمری" خر را با بارش رها کرده و به خانه باز می گشت...یعقوب با عصبانیت فریاد می زد:محمد! تو دیگه چرا برگشتی؟!

محمد با با بی حوصله گی پاسخ می داد: چرا من باید ببرم؟! چرا حسنه نبره؟! و نوبت به حسن و برگشتنش به منزل و نوبت حسینه....و خلاصه بار کود به مقصد نمی رسید..!

باقی کارهای پسران یعقوب نیز بدین منوال بود...هیچ کاری به سرانجام نمی رسید.....

و این گونه شد که: مردم روستا، هر بچه ای که کار ناتمامی انجام می داد را به بچه های یعقوب تشبیه می کردند...!

******

شاید باورتون نشه: بابای خدابیامرز ما هم اکثر اوقات به ما می گفت:یاقوب کال لَره(بچه های یعقوب)...نمی دونم چرا؟!

آخه ما بچه های خوب و حرف گوش کنی بودیم...!

***********

روح همه رفتگان در این داستان که نامی از آنها برده شد شاد.

تشخیص چهره؟!

عکس سال 1344 گرفته شده.

صاحب چهره متولد 1326 هستند.

ماجرای جالب و شنیدنی از ذهن خلاق عیسی!

ماجرای جالب و شنیدنی از ابتکار عمل زیرکانه عیسی در دوران کودکی!

در زمانهای دور عزت الله مدتی در دشت انارک دشتبان بود و از صیفی جات مردم محافظت و مراقبت می نمود...
🥒🌶🍆🍉🥕🥒
عیسی که در آن زمان نوجوان ده دوازده ساله ای بیش نبوده همچون مابقی کودکان و نوجوانان اون زمان هر از گاهی دور از چشم عزت الله به سمت دشت رفته و به خیار و دیگر میوه های جالیزی دست برد می زده...🥒🥒
عزت الله یکی دو مرتبه به عیسی تذکر می دهد که؛ بچه جون ، تو نبود من تو بوستان مردم نرو و از محصولشون نخور...خوبیت نداره...

عیسی از عزت الله عذر خواهی کرده و به او قول می دهد تا دیگر بدون اجازه دست به کشت و کار مردم نزند.

روزها گذشت و عیسی دوباره هوس میوه جالیزی به سرش زد... از طرفی دلش نمی خواست زیر قولی که به عزت الله داده بود بزند، از طرف دیگر دلش بدجور هوس خیار کرده بود🥒🥒🥒🥒
وسوسه خوردن خیار، بار دیگر عیسی را به سمت دشت انارک روانه کرد🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂
عزت الله که از دور مراقب عیسی بود ذهنش را خواند و به آهستگی و بدون اینکه عیسی متوجه حضورش شود در پی او به دشت رفت...
عزت الله این بار با منظره عجیبی روبرو شد!
عیسی در میان جالیز، پای بوته خیار بر روی زمین دراز کشیده و به حالت سینه خیز و بدون کمک گرفتن از دستها، با کمک دهان و دندان ها مشغول چیدن و خوردن خیار بود...🥒🥒
عزت الله که از این عمل عیسی حسابی جا خورده بود به وی نزدیک شده و با عصبانیت فریاد زد؛ عیسی! داری چکار می کنی؟!؟
عیسی که در آن لحظه اصلا آمادگی روبرو شدن با عزت الله را نداشت ترسید و با دستپاچگی پاسخ داد؛ هی..هیچی...دا.....دارم خیار.... می خورم🥒
عزت الله عصبانی تر از قبل می گوید؛ بله...... می بینم خیار می خوری اما چرا این جوری؟!
مثل اینکه یه قول هایی به من داده بودی به این زودی یادت رفت؟
عیسی خودش را جمع و جور کرده... از جا برخاسته و می گوید؛ نه قول شما یادم نرفته...من دست به زراعت کسی نزدم...خودتون که دیدید.
می تونم قسم بخورم.
حرف های عیسی کاملا منطقی بود و واقعا دستش به کشت و زرع کسی نخورده بود.
عزت الله که تا آن لحظه حسابی از کوره در رفته و به شدت عصبانی بود با دیدن این صحنه خنده اش گرفت.
شیطنت و عمل زیرکانه عیسی به دادش رسید و باعث شد از عصبانیت عزت الله کاسته و خنده را بر لب وی بنشاند
****
حالا خودمونیم عیسی عجب ایده خلاقانه ای به کار برده بود.
روح مرحوم عزت الله و عیسی و تمام رفتگان شاد...

از سری ماجراهای جالب و شنیدنی حاج نسا مرتبط به شجره نامه عربگل ها

از سری ماجراهای شیرین و شنیدنی حاج نسا

داستان واقعی

کسانی که زمان حیات حاج نسا را به یاد دارند قطعا از خصوصیت بارز اخلاقی وی نیز با اطلاع هستند...
حاج نسا به شدت اهل خرده فرمایش بودند....
به محض رویت شخص یا شنیدن صدای پای آدمیزادی فورا دستور العمل منظوره را صادر می نمودند...
کار به جایی رسیده بود که این خصوصیت اخلاقی وی تا سالیان پس از مرگش نیز در میان مردم سینه به سینه می گشت...
به محض صدور دستور و خواهش از شخصی فورا می گفتند؛ حاج نسا! دوباره اوامر شروع شد؟
هر کجا امر و فرمایش بود نام حاج نسا نیز بود...

اینک ماجرای جالب و شنیدنی از خرده فرمایشات ایشان
روزی حاج نسا در مطبخ خانه اش مشغول پخت نان بود که صدای پایی به گوشش رسید.... بی معطلی و بدون فوت وقت ندا داد ؛ آهای کیه داره میاد؟ هر کی هستی بی زحمت یه بغل هیزم از هیمه دون برام وردار بیار... سپس به کارش ادامه داد....حاج نسا همچنان مشغول پخت نان بود و تا کمر داخل تنور خم شده و نان را به دیواره تنور می چسباند....
با بلند کردن سرش از داخل تنور یک مرتبه چشمش به کدخدای مزرعه نو که آشنای خانوادگی شان بود افتاد...
کدخدا با هیزم در بغل، دم در مطبخ ایستاده و منتظر بود تا حاج نسا امر بفرماید هیزم ها را زمین بگذارد؟!
حاج نسا به محض روبرو شدن با کدخدا، هول شد و دست و پایش را گم کرد.. از خجالت دو دستی بر سرش کوبید و با شرمندگی گفت؛ ای وای خاک بر سرم.... کدخدا شمایی؟!
خدا مرگم بده دیدی چی شد؟!
سپس خیلی سریع در پی جبران خطای خود بر آمده رو به کدخدا کرد و ادامه داد؛
ببخش تو رو خدا اگه می دونستم شمایی دستور نمی دادم...حالا زحمت بکش هیزم ها رو ببر بزار سر جاش تا من بیشتر از این شرمنده تون نشدم...
کدخدا از این حرف حاج نسا خنده اش گرفت....
با خنده گفت؛ نشد دیگه تاجی!
اگه به مردم معمولی و همشهریات یه بار دستور می دادی به من با این سِمَتِ و مقام دو بار دستور دادی....یه بار هیزما رو بیارم....یه بارم ببرم سر جاش
بزارم؟!

بعد دوباره قهقه خندید😂😂

روح کدخدای مزرعه نو و حاج نسا شاد🙏

ماجرای شیرین و شنیدنی حاج نسا... مرتبط با شجره نامه عربگل ها

از سری ماجراهای جالب و شنیدنی حاج نسا

داستان واقعی...
به نقل از پدر مرحومم(امیر کربلایی علیگل)

سالهای خیلی دور خداوند فرزند پسری به اسماعیل عمو و پری زن عموی بنده، عطا می فرمایند.خانواده عمو جان اسم نوزاد را عباس می گذارند...
چند ماه بیشتر از تولد عباس نگذشته بود که کودک بینوا سخت بیمار شده و سپس فوت می کند...
فصل پاییز بود و هوا سوز زیادی داشت...
اسماعیل عمو از پدر بنده می خواهد که به قبرستان رفته و قبری کنده و آماده کند...
حاج پری نیز شخصی را در پی حاج نسا(عمه اش) برای شستشوی کودک و مراحل دیگر تدفین روانه می کند...
پدرم به قبرستان رفته قبر کوچکی کنده و منتظر خانواده عمو می ماند...انتظار طولانی شده و خبری از آمدن عمو و طفل فوت شده اش نمی شود...
پدرم از سوز سرما تصمیم می گیرد به داخل قبر رفته و منتظر بماند...هر چند دقیقه یک بار برخاسته نگاهی به بیرون قبر انداخته و چون کسی را در آن حوالی نمی بیند مجدد به داخل قبر بر می گردد..

خانواده عموجان پس از آماده نمودن کودک،جنازه وی را بر روی الاغی که حاج نسا بر آن سوار بود قرار داده و آنها را راهی قبرستان می کنند...
حاج نسا کم کم به قبرستان و نزدیک قبر کودک می رسد...
پدرم که از انتظار طولانی و سرما خسته شده بود بار دیگر از جا برخاسته و بیرون را نگاهی می اندازد.
برخاستن پدرم از داخل قبر همان و رم کردن الاغ حاج نسا همان...
الاغ بیچاره چنان رم می کند که چند مرتبه به دور خود چرخیده و قصد فرار به سرش می زند که با کمک پدرم و حاج نسا بالاخره مهار می شود...
حاج نسا نیز حسابی ترسیده بود و رنگ به رو نداشت تنها کاری که در آن لحظه توانست انجام دهد گرفتن جنازه و جلوگیری از سقوط آن بود...

خلاصه پس از گذشت دقایقی چند، بالاخره حاج نسا زبان باز کرده و می گوید؛ امیر! این چه کاری بود کردی...؟! کم مونده بود از ترس سکته کنم بمیرم... واسه چی تو قبر رفته بودی؟!
پدرم که از شدت خنده نمی توانست حرف بزند به زور جلوی خنده اش را می گییرد و جواب می دهد؛ من قبر و کندم، منتظر موندم بیایید...نیومدید....وقتی دیدم هوا سرده و از شما خبری نیست از سوز سرما داخل قبر پناه بردم...چند بار هم بیرون اومدم و اطراف رو نگاه کردم بازم خبری نبود....
سپس با خنده ادامه می دهد...ولی حاج نسا تو این سرمای کشنده خدا به هر دومون خیلی رحم کرد...
به تو رحم کرد که نمردی...
به منم رحم کرد که مجبور نشدم دوباره قبر بکنم...
بعد ادامه داد راستی چی شد تو یهویی و بی سر و صدا بالا سر قبر آماده شدی؟!
حاج نسا گفت؛ من از دور داشتم می اومدم تو رو ندیدم...تعجب کردم با خودم گفتم پس امیر کجا رفته؟! 
این ور و اون ورو نگاه می کردم که خودم رو بالای سر قبر دیدم....
بعدشم که........

و هر دو به شدت خندیدند...

******
این بود ماجرای جالب و شنیدنی حاج نسا...
اقوام حاج نسا(عربگل ها) به حاج نسا(تاجی) می گفتند...

******
روح همه درگذشتگان این ماجرا شاد

تقدیر  و تشکر ریاست بیمارستان امام سجاد(ع) شهرستان آشتیان از زحمات خانم دکتر فریبا عربگل

تقدیر و تشکر ریاست محترم بیمارستان امام سجاد(ع) شهرستان آشتیان از زحمات

خانم دکتر فریبا عربگل فوق تخصص روانپزشکی کودک و نوجوان

انالله و انا الیه راجعون

انالله وانا الیه راجعون

با نهایت تاثر باخبر شدیم مشهدی ذلیخا کربلایی علیگل(حاج قنبرعلی) روز چهارشنبه 24 آبان 1396 دار فانی را وداع گفته و به دیار باقی شتافتند.

مراسم تشییع و تدفین آن مرحومه روز پنج شنبه 25 آبان ماه در بهشت معصومه قم برگزار شد و همچنین مراسم یادبود سومین روز درگذشت این مادر رنج کشیده روز جمعه 26 آبان برابر با 28 ماه صفر از ساعت 2 الی 3/30 بعد از ظهر در مسجد ولی عصر(عج) واقع در شهرستان قم خیابان امام، انتهای خیابان تولید دارو، کوچه 15 برگزار می گردد.

تیم نویسندگان کانال و وبلاگ بهارستان ضمن عرض تسلیت به بازماندگان این مادر گرامی، برای این عزیز سفر کرده غفران الهی و برای بازماندگان صبر آرزو می نماید.

 

انالله و اناالیه راجعون

انالله و اناالیه راجعون

با نهایت تاسف و تاثر باخبر شدیم مشهدی حلیمهِ ابوالقاسم روز چهارشنبه 24 آبان 1396 دارفانی را وداع گفته و به دیدار حق شتافتند.

مراسم تشیع و تدفین آن مرحومه روز پنج شنبه 25 آبان ماه با حضور همشهریان عزیز در گلزار شهدای روستای بهارستان برگزار شد. مجلس ختم این مادر عزیز روز جمعه 26 آبان(بیست و هشتم ماه صفر) از ساعت 10 صبح الی 2 بعدازظهر در حسینیه قمر بنی هاشم(ع) روستای بهارستان برگزار می گردد.

گروه نویسندگان وبلاگ و کانال بهارستان مصیبت وارده را به خانواده داغدار مرحومه حلیمه تسلیت عرض نموده و از خداوند متعال برای عزیز از دست رفته علو درجات و برای بازماندگان صبر جمیل خواستارند.

 

روحش قرین آرامش

 

عرض تشکر و قدردانی

سلام

عرض ادب و احترام خدمت همشهریان عزیز

با پایان یافتن شجره نامه های کربلایی علیگل((ها))_هادیگل((ها))_ملایی((ها)) و آقاعلیگل((ها)) بر خود لازم دیدم تا از همه عزیزان همولایتی که در تدوین و گرد آوری شجره نامه بنده حقیر را یاری نمودند صمیمانه تشکر کنم. اگر صبر و حوصله و مساعدت بی دریغ آنها نبود قطعا امروز این آمار و اطلاعات تاریخی در مورد اجدادمان در اختیار ما و شما نبود.

از مشهدی علمدار کاظم و خانواده محترمشان نیز سپاس ویژه دارم که گاه و بیگاه مزاحمت های این حقیر را به جان خریدند و در کمال آرامش پاسخگوی سوالات من بودند خصوصا در مورد شجره نامه آقاعلیگل((ها)) که با اطلاعات جامع و کامل خود کمک شایانی به بنده نمودند.

انشاالله همیشه سلامت باشند و سایه پرمهرشان گرمی بخش کانون خانواده باشد. آمین

 

 

مشهدی علمدار

و در آخر یادی کنم از پدر مرحومم(امیر)_دایی اسماعیل آقای عزیز و مرحومه نازخانم(خاله مادرم) که آنها نیز نقش مهمی در تدوین شجره نامه داشتند.

روحشان قرین آرامش و بهشت برین ماوایشان باد.

 

مرحوم پدرعزیزم_امیر

 

مرحوم دایی اسماعیل آقای عزیز

 

 مرحومه نازخانم

عکسهای ارسالی شما

آقایان: علی حاج محمدعلی_محمد حکیمه_فرهاد ایران خدابیامرز و

اکبر عبدالحسین

 

آقایان_مهدی هادیگل(مدیر محترم وبلاگ و کانال)_علمدار خدابیامرز_محمد حکیمه_

محمد حسن حوری_اکبر عبدالحسین و علی حاج محمدعلی

 

عکسها حدود سالهای هفتاد و دو سه گرفته شده.

ارسال کننده عکسها: الهه خانم علیگل(دختر علی حاج محمدعلی)

تشکر از الهه خانم

عکسهای ارسالی شما

در هفته ای که گذشت...

مورخ

1396/6/18

جشن عقد مهسا خانم(دختر نازنین حسین آقا)ی وهب بود.

آقای داماد_وحید ابراهیم گل_پسر عمه ی مهسا خانم هستند.

ضمن عرض تبریک به خانواده محترم حسین آقا و خواهر عزیزشون، آرزوی خوشبختی و سعادت برای مهسا خانم و آقا وحید عزیز داریم.

 

 

چهره ها در هفته ای که گذشت

سلام، عرض ادب و احترام خدمت همشهریان عزیز

امیدوارم تعطیلات خوبی را پشت سر گذاشته باشید و روزهای خوشی در انتظارتان باشد.

عکسهایی از پخت آش رشته نذری

توسط

خانواده محترم محمد آقا(محمد مشت علی اکبر)

 

برادران محترم_آقا ابوالفضل_آقا محسن و حسین آقا

آقازاده های حسن مشت علی اکبر

 

دست اندرکاران پخت آش

آقایان: وحید و رحمان مش بهرام

خانمها: معصومه و حاجیه خانم

 

آقا مهیار_داماد محمد آقای مشت علی اکبر_عذرا خانم، عمه

و

زینت خانم، همسر محمد آقا

 

 

محمد آقا

 

آقا مهیار_حسین آقا_ آقامحسن و محمد آقا

 

آقایان: محمدرضا حاجعلی و حسن مش غلامعلی

 

آقایان: آیت حاج عباس_آقا پسرش، علی رضا و کامران

 

علی آقای شاطر_ آشپز

و آقا مجتبی(پسر حسن مشت علی اکبر_داماد محمد سیما)

 

آقایان: ابراهیم بشیر_محمد حسن_محمد مشت علی اکبر_مهندس_اسماعیل علی شیر و ابوالفضل(پسر حسن مشت علی اکبر _داماد اصغر مشت علی اکبر)

 

مشهدی لیلا کربلایی احمد

 

آقا آرتینِ_گل پسر وحید کردعلی(نوه آقا محسن و اعظم خانم)

حسین آقا_احمدآقا و آقا مصطفی(پسران حسن مشت علی اکبر)

احمدآقا به تازگی به جمع متاهلین پیوسته

تبریک می گیم به احمدآقا و خانواده محترمشون

 

آقایان از سمت راست: مهراد و از سمت چپ مهدی(پسرهای گل علی حاج یوسف)_عباس مرتضی و آقاپسر و دختر خانمش و آقا کسری(پسر حسین حاج یوسف)

 

آقا شعبانعلی

 

آقایان: محمد محمدی برومند و سینا

 

آقایاان: محمدرضا صفرعلی و امیر ملایی

 

 

آشپز ماهر و کاربلد روستامون_علی آقای شاطر

علی آقا به گمانم برای اولین بار بود که آش می پخت، جای همگی خالی،برای دفعه اول  آش فوق العاده خوشمزه ای پخت....

البته زحمات خانواده محمد آقا برای تهیه و تدارک مواد لازم برای آش نیز قطعا بی تاثیر نبوده...

انشاالله نذرشون قبول باشه

راستی یه نکته مهم! در کنار آش نون هم دادند

اولین بار بود پای آش نون می دادند.

 

آقایان: مهدی(پسر شهناز و محمد امین پسر معصومه گلبانو)_هدایت_جمشید نورمحمد_علی داماد هدایت و آقای مهندس که شمع روشن کردند.

تشخیص چهره؟؟؟

صاحب چهره خوشبختانه در قید حیات است.

آقای میلاد شمس

پسر معصومه خانم (احمدآقا خدابیامرز)

این عکس 22 سالگی میلاد است.

تشخیص چهره؟؟؟

صاحب چهره خوشبختانه در قید حیات است.

 آقای جمشید عربگل(حاج عین الله)

 

آقا جمشید حاج عین الله

 

آقا جمشید

آقا جمشید_خانم دکتر فریبا عربگل و آقا ناصرحاج عین الله

 

 

  آقا جمشید در رشته ورزشی کشنی، دارنده مدال قهرمانی هستند.

اسامی برندگان مسابقه تشخیص چهره؟؟؟

خانمها و آقایان: اکرم غلام(نوه حلیمه)_مریم شهناز_طاهره رضا_داود حاج محمدعلی_علی هادیگل_محمد حاج یوسف_بهمن_کاتیلا_معصومه عربگل(احمدآقا)_پژمان حاج عبدالله_یار قدیمی_فرهاد هدایت_زهرا کربلایی(دختر هدایت بشیر)_عمران محمدتقی_زینب قاسم_جعفر شعبان

نهایت سپاس از شرکت کنندگان عزیز در مسابقه و ممنون از همراهی ارزشمندتان

یا علی

تشخیص چهره؟؟؟

صاحب چهره خوشبختانه در قید حیات می باشد.

 آقای لطف الله هادیگل

 

آقا لطف الله (مش غلامعلی خدابیامرز)

 

آقای لطف الله هادیگل

واما اسامی برندگان مسابقه تشخیص چهره؟؟؟

خانمها و آقایان: محبوبه شاطر_نادیا_فرهاد هدایت_پرستو(دختر مژگان شاطر)_اکرم غلام(نوه ی حلیمه)_طاهره رضا_مریم شهناز_طیبه و ابراهیم_ابوالفضل امیر_محمد حاج یوسف_داود حاج محمدعلی_بهمن_مریم کربلایی_آسمان

سپاس فروان از شرکت کنندگان در مسابقه و نهایت تشکر از همراهی همه شما عزیزان

یا علی

تبریک روز پزشک

 روز پزشک

روز یکم شهریور، زاد روز حکیم بوعلی سینا و روز پزشک است. این روز گرامی را خدمت تمامی پزشکان دلسوز و زحمتکش، اللخصوص پزشکان همشهری و همولایتی خودم تبریک عرض می نمایم.

پزشک، سزاوار تکریم و قدر است که بسی گرانقدر است
با افتخار ، ارزش علمی و انسانی اش را پاس می داریم

«روز پزشک» مبارک . . .

سر کار خانم دکتر فریبا عربگل، متخصص روانشناسی و فوق تخصص روانپزشکی اطفال

«خانم دکتر روزتون مبارک»

 

 

 

 

سر کار خانم دکتر، مریم عربگل دکترای پزشکی عمومی

«خانم دکتر روز تون مبارک»

 

 

سرکار خانم دکتر بهاره عربگل، پزشک عمومی و همسر محترمشان محمد آقا آمنی که ایشان نیز پزشک هستند  این روز را به شما پزشکان جوان نیز تبریک گفته و امیدوارم شاهد موفقیت های بزرگتر باشیم

« روز پزشک بر شما و همسر محترمتان مبارک باد»

 

پزشکان هموطنم! برایتان آرزوی سلامتی و طول عمر دارم.

در پناه حق باشید. 

و در پایان یادی کنیم از پزشکان حاذق و فقید روستا در سالهای نه چندان دور.

جناب آقای حاج محمد حکیم و آقازاده گرامی شان، جناب آقای علی اکبر حاج حکیم

روحشان شاد و یادشان تا ابد در دلها باقی

همه ما خوب می دانیم که پزشکان ما انسانهای مهربان، دلسوز، زحمتکش، متعهد و طبیبانی حاذق هستند. با این حال دعا می کنم.....

تنتان به ناز طبیبان نیازمند مباد.

البته این حرف من نیست..! حافظ علیه الرحمه می فرمایند....

خانم دکتر بهاره عربگل-دختر نصرت حسن صفر

ماجرای ازدواج آقابزرگ

بسم الله الرحمن الرحیم

ماجرای ازدواج آقابزرگ

ماجرا از این قرار است که: آقابزرگ با یکی از رفقا که ظاهرا چندان آشنایی عمیقی با خانواده وی نداشته سرگرم صحبت و شوخی و محاورات معمول بودند. در میان گفتگوهای دوطرف، رفیق آقابزرگ به ایشان پیشنهاد جالبی می دهد!

(با احترام به همه مادران بزرگوار)

رفیق آقابزرگ پیشنهادشان را اینگونه مطرح می کنند: می گم رفیق بیا با مادرم ازدواج کن_یا عامیانه تر، بیا ننه م و بهت بدم!

آقابزرگ از پیشنهاد رفیقش یکه ای خورده و متعجب می گوید: چی؟! 

ننه ت و بیام بگیرم؟!

و در ادامه لبخندی زده و می گوید: باشه... چرا که نه!؟

اگه ننه ت موافقت کنه، من حرفی ندارم!

مسئله، شوخی شوخی جدی می شود! آقابزرگ و رفیقش به محضر رفته و مادرمحترم از همه جا بی خبر به عقد آقابزرگ در می آید.

به همین سرعت.

(خواننده عزیزبهتر می داند که: سابقا برای عقد و نکاح، انجام آزمایشات مختلف، مشاوره قبل ازدواج و داشتن سند ازدواج و شناسنامه معمول نبوده. اصلا سجل یا شناسنامه ای در کار نبوده که نیازی به آن پیدا شود! و جالب تر از همه این ها وجود یکی از طرفین برای جاری شدن خطیه عقد کافی بود. آقایان بزرگوار به تنهایی به محضر رفته و همسر عقد می کردند وبه محض پشیمانی هم یکه و تنها برای طلاق اقدام می نمودند.

خانمها عملا حق انتخاب و تصمیم گیری در مهمترین رویداد زندگیشان راهم نداشتند!)

بگذریم....

آقا بزرگ مرحمت نموده قطعه باغی واقع در مزرعه خراب (سراب) پشت قباله همسر آینده اش می اندازد. (مالک آن باغ در حال حاضرحلیمه ابوالقاسم می باشد.)

آقابزرگ و رفیقش که اکنون پسر خوانده اش محسوب می شده. به سمت خانه عروس خانم به راه می افتند.

وقتی به منزل عروس می رسند، آقابزرگ به پسر خوانده اش می گوید: پسرم! عروس و بگو بیاد بریم.

پسر خوانده می گوید: چطوری می خوای عروس و ببری؟

آقا بزرگ جواب می دهد: چطوری نداره! قدم زنان با هم می ریم مثل همه زن و شوهرای دیگه. ها! نکنه خیال کردی الان با اسب سفید میام دنبالش! برو پسرم به مادرت بگو پاشه حاضر شه بریم.

پسر خوانده می گوید: بیا همین حرف ها رو خودت بهش بگو سپس با چند بار دق الباب و یاالله گفتن وارد منزل می شوند.

خواننده عزیز! به نظر شما آقابزرگ در ورود به منزل عروس با چه صحنه ای مواجه می شود؟

 (بازهم با احترام فروان به همه مادرهای عزیزتر از جان)

آقابزرگ پیرزن بسیار سالخورده و لاغر و به شدت مچاله ای را در مقابل دیدگانش مشاهده می نماید!

چند دقیقه ای زبان بیچاره بند آمده و کلامی منعقد نمی شود. سپس با لکنت و بریده بریده خطاب به پسر خوانده اش می گوید: ننه ات. نه ببخشید،عروس خانوم ایشون هستن؟!

پسر خوانده می گوید:بله خودشون هستن!

سپس با قیافه و حالت چهره ای که مشخص می نمود چه بدجنسی و شرارتی پس نگاهش هویداست، می گوید من از صمیم قلب براتون آرزوی خوشبختی و سعادت می کنم. انشاالله به پای هم پیر بشید!

آقابزرگ با حالت درمانده زیر لب زمزمه می کند: دیگه از این پیرتر؟ آرزو کن به پای هم بمیریم.

آقابزرگ پای حرفی که زده بود می ماند. البته به گمانم چاره ی دیگری هم نداشته به جهت اینکه این خانم هم اینک همسر عقدی و قانونی آقابزرگ بوده است. به هر حال معامله ندید بوده.

پدر و پسر در فکر چگونه بردن عروس به منزل داماد بودند که پسرتدبیری می اندیشد.

درِ یخدان قدیمی مادر را گشوده چادرشبی برداشته و روی زمین پهن می کند. سپس مادر پیر مچاله اش را داخل چادرشب گذاشته چهار گوشه آن را جمع نموده و به دست پدر خوانده اش داده و می گوید: بروید خدا پشت و پناهتان باشد.

آقابزرگ چادرشب را روی شانه اش انداخته و قدم در راه یک زندگی جدید می گذارد.

چند روزی از زندگی مشترک آقابزرگ و عروس جدید نگذشته بود که ناگذیر پیرزن بیچاره دوباره داخل همان چادرشب گذاشته شده، توسط آقابزرگ به منزل خود باز گردانده می شود.

 به عقیده من که، آن یک قطعه باغ آقابزرگ میان املاکش اضافه بوده. وَاِلا چه لزومی داشته ندیده و نشناخته تن به ازدواجی این چنین بدهد؟! از یک طرف عواطف و احساسات مادری بازیچه قرار بگیرد و از طرفی دیگر کلاهی به این گشادی بر سر مردی باتجربه و پا به سن گذاشته برود.

از قدیمی ها مون بعیده؟؟؟!!!

************

روح تمامی پدران و مادران دیارم شاد.

امیدوارم بازماندگان شخصیت های داستانی اینجانب بر بنده حقیر بابت نگارش داستان های واقعی و تاریخی زادگاهمان خرده نگیرند چرا که نگارش شرح زندگانی بزرگان روستایمان هرچند که ریشه طنز داشته باشد باعث می شود یادی از این عزیزان شود و فاتحه و صلواتی نثار روحشان گردد.

**********

من در همین جا به شما قول می دهم داستان ازدواج پدر و مادر خودم را هم برای شما بنویسم.

ماجرای جالبی دارد! حتما به خواندنش می ارزد.

تا روزهای بعد و ماجراهای واقعی دیگر

در پناه حق

یا علی

تشخیص چهره؟؟؟

صاحب چهره خوشبختانه در قید حیات است

و

حدود چهل سال سن دارد.

آقای محمدرضا جباری(گلزار)

 

 آقا محمدرضا جباری


واما اسامی برندگان مسابقه👇👇
خانمها و آقایان عزیز👇
سپیده علیگل_نیره_محبوبه شهناز_بهمن_داود حاج محمدعلی_فردین_محمدامین_آسمان_محدثه(همسر آقای اصولی_دختر زهرا شکرالله) پاسخ گفتند:محمدرضا، پسر خاله گلزارم

محمد ولی شیرین گفتند: محمدرضا جباری، شهردار منطقه چهار قم

و آتی عربگل

***************
فرستنده عکس:خانم طیبه جباری_دختر خانمِ گلِ آقا محمدرضا
سپاس فراوان از طیبه خانم
و سپاس از نگاه مهربان شما عزیزان

تشخیص چهره؟؟؟

صاحب چهره خوشبختانه در قید حیات است و اگر اشتباه نکنم متولد سال 1348 می باشد

این عکس برای سال 1356 است.

 آقای هدایت کربلایی علیگل(بشیر)

 

 آقا هدایت

و اما برندگان مسابقه تشخیص چهره؟

خانمها و آقایان: محبوبه شهناز_داود حاج محمدعلی_بهمن_محمد حاج یوسف_مریم شهناز_پژمان_اسکندر_مریم_مینا شیخ ربیعی_سعید عبدالله_مهرشاد

فرستنده عکس: آقای وحید کربلایی علیگل(همکار کانال)

تشکر فراوان از آقا وحید و ممنون از نگاه مهربان شما عزیزان

راستی تا یادم نرفته بگم در شبهای آینده منتظر یه کلیپ خاطره انگیز از آقا هدایت باشید.

این کلیپ مربوط به اوایل دهه هفتاد می باشد.

عکسهای ارسالی شما

حسین آقا(پسر مرحوم وهب) و دختر خانم گلشون_مهسا خانم

 

 آقا میثم(نوه ی مرحوم وهب_پسر حسین آقا)

تشکر فراوان از حسین آقا که زحمت ارسال عکسها را کشیده اند.

تشخیص مکان!؟

این پل در روستا نیست اما زیاد می بینمش!

 

پل زیر گذر قطار

اولین پل از سمت آشتیان به طرف راهجرد

برندگان مسابقه تشخیص مکان!؟

 خانمها و آقایان: فاطمه( دختر ربیع عبدالله)_پروین عربگل(رییس شورا)_ابراهیم بشیر_کردیجانی_زیتون(دختر آرزو حسنعلی)_بهمن ابراهیم_امیر آقاعلیگل_پژمان حاج عبدالله_علی اصغر هادیگل(مدیر وبلاگ خلج و خلجستان) و مهرشاد عبدالحسین

فرستنده عکس، خانم سونیا هادیگل(خواهرزاده عزیز بنده)

تشکر فراوان از سونیا خانم

 خاطره مشترکی که تقریبا همه ما از گذشتن از زیر این پل داریم این بود که به محض دیدن پل، فورا راننده اعلام می کرد، رسیدیم زیر پل سرتون و خم کنید به پل گیر نکنه! و ناخودآگاه سرها خم می شد تا ماشین از زیر پل عبور کنه! جالبترش اینه که هر مرتبه با دیدن قطار با هیجان می گیم بچه ها قطار!  انگار برای اولین باره تو عمرمون قطار می بینیم!

بزرگترها تعریف می کنند همین اتفاق در سالهایی که مشت ابراهیم آقا کوشککی(راننده دهاتمون) خدابیامرز هر روز با مینی بوسش مسافر به شهر قم می برد تکرار می شد.

هربار یکی از مسافرها رسیدن زیر پل رو اعلام و جانب احتیاط رو به بقیه مسافرین متذکر می شد!!

این روز جمعه ای از خدا برای مشت ابراهیم آقا و همه اموات دهاتمون طلب آمرزش داریم.

تشخیص چهره؟؟؟

صاحب چهره متاسفانه در قید حیات نمی باشند.

 مرحوم عبدالحسین حاج اسماعیل

 پسر عموی با محبت و مهربان فقیدم

 

 مرحوم عبدالحسین کربلایی علیگل

روانش شاد

ارسال کننده عکس: آقا مجید_پسر عبدالحسین

 سپاس فراوان از آقا مجید

اسامی برندگان مسابقه تشخیص چهره!؟

خانمها و آقایان: مریم شهناز_سعید عبدالله_زهرا کربلایی( دختر هدایت بشیر)_محبوبه شهناز_محمدرضا حوری_بهمن_حسن و مهرشاد، آقازاده های مرحوم عبدالحسین)_محمد پسر حمید پرویز_عمران محمدتقی_محمد حاج یوسف

نهایت تشکر از همه یاران و همدلان همیشگی وبلاگ و کانال و تشکر فراوان از سرکار خانم یگانه علیگل بابت بروز رسانی کانال

یا حق

خدانگهدار

ادامه ماجرای سفر به تهران

 ادامه ماجرای آمدن به تهران

چند روزی از برگشتن ما از پارک ارم گذشته بود. عصبانیت خواهر فروکش کرده بود و می رفت تا فضای خانه از اتمسفر سنگین بیرون بیاید که خواهر بزرگتر پیشنهاد دادند:

موافقید بریم بیرون یه دوری بزنیم حال و هوامون عوض بشه؟

من و آن یکی خواهر که از جو سنگین خانه به تنگ آمده بودیم به شدت از این پیشنهاد استقبال کرده و  موافقت خود را اعلام نمودیم و  در چشم بر هم زدنی آماده شده و جلوی درب منزل ایستاده بودیم.

به اتفاق بیرون رفتیم

 بعد از یک دورِ تقریبا دو ساعته در محل، به سمت منزل عزیمت نمودیم. هنگام مراجعت به منزل خواهر بزرگتر کنار باجه ی تلفنی ایستاد، رو به ما کرده و گفت چند دقیقه منتظر بمونید من به خان داداش زنگ بزنم حال و احوالی کنم.

ما هم گفتیم چشم. زنگ بزنید.

بعد هم مثل انسانهای اولیه تلفن ندیده صورتمان را به شیشه کابین چسبانده و منتظر ماندیم تا ببینیم خواهربزرکتر چگونه از طریق تلفن با برادرمان ارتباط برقرار می کند!؟

خواهر دست در کیفش برد و یک سکه دوزاری ( دوریالی) بیرون آورد. سکه را داخل سوراخ مستطیلی شکل که بالای دستگاه تلفن قرار داشت انداخت اما سکه فورا به پایین دستگاه افتاد. خواهر سکه را از قسمت پایین دستگاه که مخصوص برداشتن سکه بود برداشت و مجدد این عمل را تکرار نمود تا در مرحله سوم یا چهارم بود که سکه در جای خود، داخل دستگاه قرار گرفت.

خواهر مشغول گرفتن شماره شد و پس از شنیدن صدای بوق ارتباط برقرار شد و آنها با هم گرم گفتگو شدند.

خدمت خواننده عزیز متذکر شوم که با سکه دوریالی دقایقی بیشتر امکان صحبت کردن وجود نداشت بنابر این خواهر پس از سلام و احوالپرسی مختصر به برادرمان گفت که خواهر های کوچکتر همراه من هستند. می خواهی با هاشون صحبت کنی؟

صدای برادر را شنیدیم که از آن سوی خط گفت چرا که نه!؟

گوشی رو بده باهاشون صحبت کنم.

خواهربزرگتر گوشی را به سمت آن یکی خواهر گرفت و گفت بیا با خان داداش صحبت کن.

خواهرِ خودش را جمع و جور کرد و کمی عقب عقب رفت و گفت

نه!

خجالت می کشم!

صحبت نمی کنم!

خواهر بزرگتر گفت از چی خجالت می کشی!؟ خب برادرمون پشت خط منتظره...

گوشی رو بگیر فقط سلام و احوالپرسی کن همین! نیاز نیست حرف دیگه ای بزنی...

اما خواهر  با یک متر فاصله بیرون از کابین ایستاد و گفت: نه روم نمی شه....

این بار خواهر بزرگتر گوشی تلفن را به سمت من آورد و گفت. تو بگیر صحبت کن...

من هم دقیقا همان حرکات بچگانه را تکرار کرده و گفتم:

حرفش را هم نزن، اصلا راه نداره...

من هم خجالت می کشم.

خلاصه از خواهر اصرار و از ما هم انکار!

خواهر بیچاره که از رفتار نامعقول ما حسابی پیش برادرمان شرمنده شده بود بعد از کلی معذرت خواهی از ایشان، با او خداحافظی کرد و گوشی را سرجایش گذاشت

سپس بدون این که کلامی بر زبان بیاورد از باجه بیرون آمده و راه منزل را در پیش گرفت

ما هم به دنبال او می رفتیم.

به منزل رسیدیم.

 خواهر در را باز کرد و داخل شد ما هم پشت سرشان از لای در به داخل خزیدیم.

دوباره جو خانه سنگین شد و ناگزیر بودیم چند روز دیگر را با بی محلی و کم محلی خواهر سپری کنیم.

 به خواهر بیچاره مان حق می دادیم. طفلک را بد جور پیش برادرمان سنگ روی یخ کرده بودیم.

 تصمیم گرفتم خیلی منطقی همانند انسانهای متمدن، با خواهر صحبت کنم. به سراغش رفته و گفتم...

خواهر من!  قبول کن مقصر خودت بودی...ما رو تو عمل انجام شده گذاشتی...

گفتی می خوام به برادرمون زنگ بزنم اما نگفتی که می خوام گوشی رو بدم شما باهاش حرف بزنید وگرنه ما حتما قبلش می گفتیم که ما رومون نمی شه... بعد با حالت درماندگی گفتیم آخه ما تا حالا با کسی تلفنی صحبت نکرده ایم!
 

(اما نه!

صحبت کرده بودیم!

آخرین باری که با تلفن صحبت کرده بودیم زمانی بود که درسمان به مخترع تلفن_الکساندر گراهام بل رسیده بود. معلم گفته بود، به دو قوطی رب نخ وصل کنید و دو به دو  به فاصله دور از هم در حیاط مدرسه بایستید. قوطی ها را به گوشتان چسبانده و با تلفن صحبت کنید.

همین!

اولین و آخرین باری بود که با تلفن حرف زده بودیم!

 با توجه به این که اولا که فاصله نخ ها به بیست متر هم نمی رسید ثانیا می توانستیم از این فاصله همدیگر را پشت خط ببینیم!

در ضمن تلفنش هم واقعی نبود!)

خواهر بزرگتر که کارد میزدی خونش در نمی آمد نگاهی آکنده از نفرت و خشم به ما انداخت و گفت:

 خیلی زود از جلوی چشمام دور شید که یا یه بلایی سرشما میارم یا خودم.

 براتون متاسفم...خیلی...

و اینگونه شد که ما برای بار دوم از مقابل دیدگان خواهر بزرگتر برای چند روز دور شدیم!

ادامه ماجرا را در شب های بعد برای شما می نویسم.

یا علی

در پناه حق

تشخیص چهره؟؟؟

صاحب چهره متاسفانه در قید حیات نمی باشد.

مرحوم عباس رنجبر

روحش شاد

اسامی برندگان مسابقه تشخیص چهره!؟

خانمها و آقایان: معصومه( دختر محمد جهان_خواهرزاده عباس)_زهرا کربلایی( دختر هدایت بشیر)_محمد(پسر حمید پرویز)_محبوبه شهناز_ سپیده علیگل_اصغر مشتی_پژمان حاج عبدالله_فرزانه گل افروز_محمد حاج یوسف_طیبه و ابراهیم حاج بشیر_بهمن_عزیزی با نام آسمان_محمرضا حوری

سپاس فراوان از همراهی شما عزیزان

عکس از آرشیو عکسهای خانواده رشید خدابیامرز

تشکر فراوان از خانواده مرحوم رشید

مرحوم عباسِ ولیِ میرزا و دختر مرحومش_افسانه و مرحوم محمد حسینِ مسیب در حادثه رانندگی که اگر اشتباه نکنم در سال 1366 برایشان رخ داد فوت کردند.

روح هر سه عزیز قرین رحمت