به نام خداداستان امشب ما ماجرای تلخی است که متاسفانه در قحطی سال ۱۲۹۸ یا یکی دو سال پس از آن برای یک همولایتی عزیز اتفاق افتاد.
**********
ماجرا از اینجا آغاز می شود که؛ در بحبوهه جنگ جهانی اول کشور ایران با این که خود را بی طرف جنگ اعلام کرده بود گرفتار جنگ و قحطی می شود.
عوارض ناشی از جنگ،قحطی و بیماری های واگیر بود که باعث می شود بسیاری از هموطنان مظلوم و بی گناه دچار سوء تغذیه و بعضا از دست دادن جانشان شوند.
فقر و گرسنگی، مادران بینوا را وادار کرد تا کودکان دلبندشان را بر سر راه بگذارند به امید اینکه شاید کسی که فرزندشان را می یابد بتواند شکم طفل بی گناه را سیر کرده و از مرگ تدریجی اش بر اثر گرسنگی نجات دهد.
********
...و اما ماجرای امشب
..دو راهی؟؟؟
مرضیه، مادر فضل الله که از پس هزینه زندگی و خرج و مخارج فرزندانش(فضل الله و شکرالله) بر نمی آمد و نمی توانست شکم کودکانش را سیر کند تصمیم می گیرد فضل الله(پسر بزرگترش) را بر سر راه بگذارد..
روزی کودک چند ساله اش را برداشته و به همراه عده ای خانم دیگر به سمت روستای گیو به راه می افتد.
"وضعیت اقتصادی روستای گیو در آن زمان نسبت به روستای ما بهتر بود"
مرضیه به امید آینده ای بهتر برای فرزندش وی را نزدیک روستای گیو بر سر راه می گذارد....هنگام رها کردن کودک، کُت وی را از تنش در می آورد تا تن کودک دیگرش کند که کوچکتر از فضل الله بود....
هنگام وداع مادر از کودک،ناگهان طفل بی پناه به سمت مادر دویده و با بغضی فرو خورده می گوید؛ ننه! تو جیب کُتم یدونه چاقو دارم...مواظب باش گمش نکنی....
با این حرف کودک بند دل مادر پاره می شود. بی اختیارکودک بینوا را در آغوش کشیده و محکم به سینه می فشارد... اشک در چشمانش حلقه می زند....لحظه ای از رفتار خود شرمنده شده و از
کار ی که قصد انجامش را داشت، پشیمان می شود.
احساس مادرانه،مرضیه را در دو راهی سختی قرار می دهد...
از یک طرف تصمیم می گیرد فضل الله را با خود به خانه بازگرداند...
از طرفی یقین دارد باز گرداندن او به قیمت جانش تمام می شود...اگر کودک مظلوم و بی گناه را با خود به خانه ببرد قطعا از گرسنگی و سوء تغذیه جلوی دیدگانش از بین خواهد رفت بی آنکه او بتواند کاری برای نجاتش انجام دهد...
راه چاره ای نبود......
طبیعتا اگر وضعیت اقتصادی و معیشتی به این آشفتگی نبود و فقر بیداد نمی کرد غیرممکن بود مادری جگر گوشه اش را از خود دور کند...
مرضیه علی رغم میلی باطنی پا روی احساس و عواطف مادرانه خود می گذارد و کودک را از خود جدا کرده، در کنار جاده رها می کند...گونه های خیس اشک را پاک کرده...کودکش را بوسیده و از او می خواهد همانجا بماند و از جایش تکان نخورد تا اینکه کسی از اهالی گیو او را دیده و با خود ببرد....
****
مرضیه کودک را رها کرده...سفارشات لازم را به او می کند و با قلبی آکنده از غم و درد به سمت روستا به راه می افتد...گاهی ایستاده و نگاهی به پشت سر و کودک دلبندش انداخته و دوباره غصه دار به راهش ادامه می دهد...
تردید میان رفتن و ماندن......
.....
سالها می گذرد و روزهای سخت جنگ و قحطی به پایان می رسد... زندگی ها به روال عادی خود بازمی گردد اما دیگر دیدگان غمبار مرضیه، این مادر بینوا هیچ گاه به روی کودک معصومش روشن نمی شود...
تا به امروز که نزدیک به یک قرن از آن روز سیاه و روزگار نکبت بار می گذرد کسی از سرنوشت فضل الله ی بینوا اطلاعی پیدا نکرده است...
...
قصه زندگی مرضیه، روایت تلخ بسیاری از مادران دوران جنگهای جهانی بود...
*****
لحظه هایی در زندگی انسان ها به وجود می آید که می باید به اجبار بین بد و بدتر یکی را انتخاب کرد....و این انتخاب مادرانی بود که دل کندن از جگر گوشه هایشان را به ماندن و مرگ تدریجی آنها در پیش رویشان ترجیح دادند....
.....
در ادامه گوشه هایی از اخبار آن روزها را که توسط خبرنگاران داخلی و خارجی به تصویر کشیده شده را به اتفاق می بینیم.
******
قحطی بزرگ ۱۲۹۶–۱۲۹۸ هجری خورشیدی (۱۹۱۷ تا ۱۹۱۹ میلادی) قحطی بزرگی بود که تلفات جانی فراوانی را در ایران سبب شد. در این قحطی نزدیک به ۴۰٪ (در برخی دیگر از منابع ۲۵ درصد) از جمعیت ایران به سبب گرسنگی و سوءتغذیه و بیماریهای ناشی از آن از بین رفتند؛ برخی منابع دولت بریتانیا را به دلیل خرید گسترده غلات و مواد غذایی در ایران، وارد نکردن غذا از هندوستان و بینالنهرین، ممانعت از ورود غذا از ایالات متحده و اتخاذ سیاستهای مالی -از جمله نپرداختن درآمدهای نفت به ایران، مسبب اصلی میداند.
*****
قحطی ۱۲۹۸–۱۲۹۶ ایران
قحطی بزرگ کشور ایران موقعیت سراسر کشورمختصات۳۲° شمالی ۵۴° شرقی دوره ۱۲۹۸–۱۲۹۶ شمسی
(۱۹۱۷ تا ۱۹۱۹ میلادی)مرگ و میر کل۸–۱۰ میلیون نفر
نرخ مرگ۲۵٪ تا ۴۰٪
حدود ۵۰٪
مشاهدات جنگ جهانی اول، قحطی،خشکسالی و نسلکشی.
*******
احمد کسروی میگوید در سال ۱۳۳۶ قمری (۱۲۹۷ شمسی) جنگ جهانی در میان بود و گرانی نیز پیش آمد و میتوان گفت یک سوم مردم از میان رفتند و در آن سال در تبریز آشکارا میدیدم که توانگران دست بینوایان نمیگرفتند و وقتی خویشان و همسایگانشان از گرسنگی میمردند پروا نمیداشتند و مردگان از بی کفنی روی زمین میماندند.
در سرتاسر جادهها کودکان لخت دیده میشوند که فقط پوست و استخواناند. قطر ساقهایشان بیش از سه اینچ نیست و صورتشان مانند پیرمردان و پیرزنان هشتاد ساله تکیده و چروکیده است. همه جا کمبود دیده میشود و مردم ناگزیرند علف و یونجه بخورند و حتی دانهها را از سرگین سطح جاده جمع میکنند تا نان درست کنند. در همدان چندین مورد دیده شد که گوشت انسان میخورند و دیدن صحنه درگیری کودکان و سگها بر سر جسد یا بدست آوردن زبالههایی که به خیابانها ریخته میشود عجیب نیست.
تنها در تهران ۴۰ هزار بینوا وجود دارد.مردم مردار حیوانات را می خورند.
زنان نوزادان خود را سر راه می گذارند........
*********
و این بود پایان تلخ ماجرای قحطی و خشکسالی سال 1298 هجری شمسی.
زهرا_کربلائی بهار 97