کوه میل بلندترین کوه(قله) در غرب روستای بهارستان


کوه میل

کوه سیاه رنگِ انتهای تصویر، کوه میل نام دارد.
کوه میل بلندترین کوه و در واقع نماد روستای بهارستان است.
این کوه در غرب روستا واقع است و در روزهای بلند تابستان خورشید در پشت همین کوه غروب می کند.
از وقتی به یاد داشتیم، دقیقا بلندترین نقطه و مرکز کوه، تخته سنگهایی به ارتفاع دو سه متر روی هم چیده شده بود طوری که از فاصله خیلی دور هم کوه میل قابل تشخیص بود...در حدود سی سال پیش شخص از خدا بی خبری سنگچین ها را فرو ریخت...

به سنگچین در زبان خلجی" قلا جُق" می گویند.

انالله و اناالیه راجعون

مشهدی صفیه کربلایی علیگل

(همسر مرحوم رضا مشهدی علی اکبر)

 ▪️انالله و اناالیه راجعون▪️
با نهایت تاسف و تاثر با خبر شدیم مشهدی صفیه (همسر رضا مشهدی علی اکبر) دارفانی را وداع گفته و به دیار باقی شتافتند.

گروه نویسندگان وبلاگ و کانال بهارستان ضمن عرض تسلیت به خانواده داغدار مشهدی صفیه،برای عزیز از دست رفته غفران الهی و برای بازماندگان صبر و شکیبایی مسئلت می نماید.
روح این مادر مهربان قرین رحمت و آرامش.

قلعه(قلاع)

تشخیص مکان؟!

 

 

قلعه(قلاع) قدیمی و تاریخی روستای بهارستان 

بر فراز تپه ای در ضلع جنوب غربی روستا

در مجاورت منزل امین آقا حیدرقلی

این قلعه متاسفانه چندین سال است که در اثر بی توجهی اهالی روستا تخریب شده...

ثبت لحظه خوش گرفتن این تصویر...

سال   1387 هجری شمسی

عکاس:زهرا کربلایی

قلعه(قلاع)تاریخی روستا

در گذشته،دژ یا قلعه یک ساختمان مستحکم بوده که در طول سده های میانی توسط نجیب زادگان در اروپا و خاور میانه ساخته می شده است. بیش از 900 سال از ساخت قلعه ها می گذرد.
در زندگی نجیب زادگان، قلعه ها برای امنیت و کنترل مناطق پیرامون بنا می شدند و دارای ساختارهای تدافعی و تهاجمی بودند که جریان رفت و آمد را کنترل کنند.
در روستاها برای ساختن قلعه از سنگ یا خشت استفاده کرده و آن را به شکل استوانه می ساختند.
قلعه یا همان قلاع، که در روستای ما بر فراز تپه ای در ضلع جنوب غربی روستا بنا شده، نیز به شکل استوانه بوده و از خشت و سنگ بنا نهاده شده و در دور تا دور دیوار قلعه سوراخ هایی برای دیده بانی و در صورت لزوم برای تیر اندازی به سوی دشمن تعبیه شده است.
قلعه مورد نظر ما تاریخ مکتوبی ندارد که زمان ساخت آن مشخص باشد و متاسفانه باقی مانده این بنای تاریخی و میراث گذشتگان نیز در سالهای اخیر به دلیل بی توجهی مردم روستا، کاملا تخریب شده و از بین رفته است.
اغلب بنای قلعه و حفاظت و نگهبانی از روستا را به دوره شالی نسبت می دهند...

داستان شجاعت و دلاوری های شالی...

در دوره های گذشته،حدود 200 تا 250 سال پیش در روستای خرّاب(بهارستان) مردی به اسم شالی به همراه خواهرش، (در خانه کنونی شمس الله عباس) زندگی می کرد.
اصل و پیشینه این خواهر و برادر ظاهرا برای روستای ما نبوده و هیچ یک ازدواج نکرده و تشکیل خانواده نداده بودند چرا که هیچ نسلی از آنها به جا نمانده...
شالی در حیاط خانه اش دکان کوچک خوار و بار فروشی داشت که از این راه امرار معاش می کرد و علاوه بر آن امنیت کاروانهایی که از ساوه به اراک می رفتند را نیز بر عهده داشت.
از طغرود ساوه تا داود آباد اراک تحت حفاظت شالی بود و قلعه ای که از آن نامبرده شد محل نگهبانی و نگهداری اسلحه و دیده بانی وی بود.

قلعه درست بالای تپه ای بنا شده بود که مشرف به جاده پر تردد روستا باشد و نظارت کافی روی رفت آمد افراد غریبه صورت پذیرد.

"در روزگار ما از قلعه معروف روستا به قلاع امین آقا یاد می شود، چرا که منزل امین آقا درست جنب قلعه بنا شده است"
لازم به ذکر است؛ جاده اصلی روستا که در آن زمان از شمال به موجان و از جنوب به صالح آباد منتهی می شد محل رفت و آمد کاروانیان بود به همین سبب کاروانسراهایی نیز در کنار جاده اصلی توسط افرادی با نفوذ ساخته شد...
از جمله کاروانسراهای معروف آن دوره، می توان به کاروانسرای حاج جوهر اشاره کرد که تقریبا در ورودی روستا(محل کنونی مدرسه قدیمی)بر سر راه کاروانیان بنا شده بود.
به دلیل شجاعت و دلاوری های شالی، راهزنان در محدوده امنیتی او قدرت حمله به کاروانها و تصاحب مال و اموالشان را به خود نمی دیدند. همین امر سبب کینه توزی و دشمنی راهزنان با وی شده بود، در واقع کسب و کار راهزنان با وجود شالی از رونق افتاده و ظاهرا هیچ منبع درآمدی برای امرار معاش نداشتند.
در اینجا باید یادآور شوم که، شالی مبلغی را از کاروانیان در قبال حفاظت و امنیت کاروانشان اخذ می کرد(همانند عوارضی های امروزه)....
روزی کاروانی در نبود شالی از ده می گذرد بی آنکه عوارض خود را پرداخت نماید و روی تکه کاغذی به حالت تمسخر می نویسد: پول گرفتی؟!....طلبت! سپس کاغد را زیر سنگی گذاشته و روستا را ترک می کنند.
شالی وقتی به روستا باز می گردد و از عبور کاروان و از وجود نامه اطلاع حاصل می نماید اسبش را زین کرده و بتاخت در پی آنان می تازد.
نرسیده به داود آباد به کاروان می رسد،خود را معرفی کرده و اعلام می دارد، در پی پیغامی که برایم گذاشته بودید آمدم! هم اکنون با من به روستایم بازگردید تا جواب پیغامتان را همانجا دریافت نمایید...
"مبلغ باج یا عوارض را در آن زمان اگر بر فرض یک تومان بگیریم، قافله سالار به شالی ده برابرش را پیشنهاد می دهد به شرط اینکه وجه را همانجا دریافت کرده و بی خیال برگشتشان به روستا شود....
شالی این پیشنهاد را نمی پذیرد و با جسارت تمام کاروان را با خود به روستا بازگردانده و یک تومان را در همان محل اخذ عوارض از آنها دریافت می نماید....

پیش تر عرض کرده بودم که راهزنان دشمن سرسخت شالی بودند و همیشه درپی انتقام از وی، چرا که با وجود مردی شجاع و دلیر همانند شالی، منطقه بین ساوه تا اراک از حیث وجود سارق و راهزن کاملا پاکسازی شده بود.
در پی همین کینه توزی شبی از شبهای تابستان شالی توسط راهزنان غافلگیر شده و به ضرب گلوله از پای در می آید....

شاعر گمنام ادوار گذشته،از شالی و دو غیور مرد خلج دیگر، با عنوان ستون خلج یاد کرده است.
این چنین می سرایند؛
ستون خلج است محمد محراب      طالب از بوقه و شالی ز خَرّاب
محمد محراب اهل آمره، طالب از اهالی بوقه و شالی اهل خَرّاب بوده است...

داستان ازدواج یعقوب!

ماجرای ازدواج یعقوب!

در روزگاران گذشته جوانان بیکار و جویای کار علاوه بر مهاجرت به شهرها، به روستاهای همجوار نیز می رفتند. آنها نزد اربابان روستا یا اشخاص متمولی که دارای مال و حشم فراوان بودند به چوپانی می پرداختند.

اکثر گله داران آن دوره حاجی بودند....اما دلیل اینکه چرا سر سال که می شد و موعد پرداخت دستمزد چوپان بخت برگشته فرا می رسید،وجهی نداشتند تا حقوق سالانه وی را پرداخت کنند جای بسی سوال است؟!

گاهی سالها پرداخت حقوق به تعویق می افتاد و چوپان می بایست پس از سالها کار و تلاش شبانه روزی دست از پا درازتر بی هیچ جیره و مواجبی روستا را ترک گفته، به شهر و دیار خود بازگردد..

در این میان کارفرمای متدین و دلسوز ما که وجدانش راضی نمی شد چوپان بیچاره بدون دریافت مزد کارش به ولایت خویش بازگردد از تنها راه باقیمانده که می توانست رضایت خاطر چوپان را برآورده کند استفاده می کرد.کارفرما یکی از دختران دم بختش را در ازای کارمزد به چوپان می داد...وی را حسابی نمک گیر کرده و ابدی در روستا ماندگار و پای بندش می کرد!

مکانی برای سکونت دختر و دامادش در نظر می گرفت و در نهایت نام خانوادگی خود را برای داماد سرخانه خود می گذاشت و این گونه می شد که حاجیان مهربان ضمن اینکه بابت چند سال زحمت شبانه روزی چوپان وجهی پرداخت نکرده بودند، دختر خود را نیز به خانه بخت فرستاده بودند...بدون اینکه در این میان شخصی ناراضی بوده یا احساس کند کلاه برسرش رفته است!

چوپان بینوا هم که حالا به نان و نوایی رسیده بود انتظاری بیش از این از کارفرما و امیر خود نداشت....!

کار،مسکن،همسر سه رکن مهم زندگی و مهمتر از همه: نام خانوادگی یک آدم سرشناس در روستا، که ضمیمه نام مبارکش می شد....

یعقوب از جمله جوانانی بود که نزد حاج الله مراد چوپانی کرد...همانجا ماند...ازدواج کرد...نام خانوادگی عربگل را برای خود انتخاب نمود و تا پایان عمر به خوبی و خوشی زندگی کرد....

قصه ما و شجره نامه خاندان عربگل در این بخش به پایان می رسد....

تا شبی دیگر و داستانی دیگر

مواظب خودتون و مهربونی هاتون باشید.

یا علی

روایت تلخ دو راهی؟؟؟

به نام خدا
داستان امشب ما ماجرای تلخی است که متاسفانه در قحطی سال ۱۲۹۸ یا یکی دو سال پس از آن برای یک همولایتی عزیز اتفاق افتاد.

**********
ماجرا از اینجا آغاز می شود که؛ در بحبوهه جنگ جهانی اول کشور ایران با این که خود را بی طرف جنگ اعلام کرده بود گرفتار جنگ و قحطی می شود.
عوارض ناشی از جنگ،قحطی و بیماری های واگیر بود که باعث می شود بسیاری از هموطنان مظلوم و بی گناه دچار سوء تغذیه و بعضا از دست دادن جانشان شوند.

فقر و گرسنگی، مادران بینوا را وادار کرد تا کودکان دلبندشان را بر سر راه بگذارند به امید اینکه شاید کسی که فرزندشان را می یابد بتواند شکم طفل بی گناه را سیر کرده و از مرگ تدریجی اش بر اثر گرسنگی نجات دهد.

********
...و اما ماجرای امشب

..دو راهی؟؟؟
مرضیه، مادر فضل الله که از پس هزینه زندگی و خرج و مخارج فرزندانش(فضل الله و شکرالله) بر نمی آمد و نمی توانست شکم کودکانش را سیر کند تصمیم می گیرد فضل الله(پسر بزرگترش) را بر سر راه بگذارد..
روزی کودک چند ساله اش را برداشته و به همراه عده ای خانم دیگر به سمت روستای گیو به راه می افتد.
"وضعیت اقتصادی روستای گیو در آن زمان نسبت به روستای ما بهتر بود"
مرضیه به امید آینده ای بهتر برای فرزندش وی را نزدیک روستای گیو بر سر راه می گذارد....هنگام رها کردن کودک، کُت وی را از تنش در می آورد تا تن کودک دیگرش کند که کوچکتر از فضل الله بود....
هنگام وداع مادر از کودک،ناگهان طفل بی پناه به سمت مادر دویده و با بغضی فرو خورده می گوید؛ ننه! تو جیب کُتم یدونه چاقو دارم...مواظب باش گمش نکنی....
با این حرف کودک بند دل مادر پاره می شود. بی اختیارکودک بینوا را در آغوش کشیده و محکم به سینه می فشارد... اشک در چشمانش حلقه می زند....لحظه ای از رفتار خود شرمنده شده و از
کار ی که قصد انجامش را داشت، پشیمان می شود.

احساس مادرانه،مرضیه را در دو راهی سختی قرار می دهد...
از یک طرف تصمیم می گیرد فضل الله را با خود به خانه بازگرداند...
از طرفی یقین دارد باز گرداندن او به قیمت جانش تمام می شود...اگر کودک مظلوم و بی گناه را با خود به خانه ببرد قطعا از گرسنگی و سوء تغذیه جلوی دیدگانش از بین خواهد رفت بی آنکه او بتواند کاری برای نجاتش انجام دهد...

راه چاره ای نبود.‌.‌‌‌....

طبیعتا اگر وضعیت اقتصادی و معیشتی به این آشفتگی نبود و فقر بیداد نمی کرد غیرممکن بود مادری جگر گوشه اش را از خود دور کند...
مرضیه علی رغم میلی باطنی پا روی احساس و عواطف مادرانه خود می گذارد و کودک را از خود جدا کرده، در کنار جاده رها می کند...گونه های خیس اشک را پاک کرده...کودکش را بوسیده و از او می خواهد همانجا بماند و از جایش تکان نخورد تا اینکه کسی از اهالی گیو او را دیده و با خود ببرد....

****
مرضیه کودک را رها کرده...سفارشات لازم را به او می کند و با قلبی آکنده از غم و درد به سمت روستا به راه می افتد...گاهی ایستاده و نگاهی به پشت سر و کودک دلبندش انداخته و دوباره غصه دار به راهش ادامه می دهد...

تردید میان رفتن و ماندن......
.....
سالها می گذرد و روزهای سخت جنگ و قحطی به پایان می رسد... زندگی ها به روال عادی خود بازمی گردد اما دیگر دیدگان غمبار مرضیه، این مادر بینوا هیچ گاه به روی کودک معصومش روشن نمی شود...
تا به امروز که نزدیک به یک قرن از آن روز سیاه و روزگار نکبت بار می گذرد کسی از سرنوشت فضل الله ی بینوا اطلاعی پیدا نکرده است...
...
قصه زندگی مرضیه، روایت تلخ بسیاری از مادران دوران جنگهای جهانی بود...

*****
لحظه هایی در زندگی انسان ها به وجود می آید که می باید به اجبار بین بد و بدتر یکی را انتخاب کرد....و این انتخاب مادرانی بود که دل کندن از جگر گوشه هایشان را به ماندن و مرگ تدریجی آنها در پیش رویشان ترجیح دادند....
.....
در ادامه گوشه هایی از اخبار آن روزها را که توسط خبرنگاران داخلی و خارجی به تصویر کشیده شده را به اتفاق می بینیم.

******

قحطی بزرگ ۱۲۹۶–۱۲۹۸ هجری خورشیدی (۱۹۱۷ تا ۱۹۱۹ میلادی) قحطی بزرگی بود که تلفات جانی فراوانی را در ایران سبب شد. در این قحطی نزدیک به ۴۰٪ (در برخی دیگر از منابع ۲۵ درصد) از جمعیت ایران به سبب گرسنگی و سوءتغذیه و بیماری‌های ناشی از آن از بین رفتند؛ برخی منابع دولت بریتانیا را به دلیل خرید گسترده غلات و مواد غذایی در ایران، وارد نکردن غذا از هندوستان و بین‌النهرین، ممانعت از ورود غذا از ایالات متحده و اتخاذ سیاست‌های مالی -از جمله نپرداختن درآمدهای نفت به ایران، مسبب اصلی می‌داند.

*****

قحطی ۱۲۹۸–۱۲۹۶ ایران
قحطی بزرگ کشور ایران موقعیت سراسر کشورمختصات۳۲° شمالی ۵۴° شرقی دوره ۱۲۹۸–۱۲۹۶ شمسی
(۱۹۱۷ تا ۱۹۱۹ میلادی)مرگ و میر کل۸–۱۰ میلیون نفر
نرخ مرگ۲۵٪ تا ۴۰٪
حدود ۵۰٪
مشاهدات جنگ جهانی اول، قحطی،خشکسالی و نسل‌کشی.

 *******

احمد کسروی می‌گوید در سال ۱۳۳۶ قمری (۱۲۹۷ شمسی) جنگ جهانی در میان بود و گرانی نیز پیش‌ آمد و می‌توان گفت یک سوم مردم از میان رفتند و در آن سال در تبریز آشکارا می‌دیدم که توانگران دست بینوایان نمی‌گرفتند و وقتی خویشان و همسایگانشان از گرسنگی می‌مردند پروا نمی‌داشتند و مردگان از بی کفنی روی زمین می‌ماندند.

در سرتاسر جاده‌ها کودکان لخت دیده می‌شوند که فقط پوست و استخوان‌اند. قطر ساقهایشان بیش از سه اینچ نیست و صورتشان مانند پیرمردان و پیرزنان هشتاد ساله تکیده و چروکیده است. همه جا کمبود دیده می‌شود و مردم ناگزیرند علف و یونجه بخورند و حتی دانه‌ها را از سرگین سطح جاده جمع می‌کنند تا نان درست کنند. در همدان چندین مورد دیده شد که گوشت انسان می‌خورند و دیدن صحنه درگیری کودکان و سگها بر سر جسد یا بدست آوردن زباله‌هایی که به خیابان‌ها ریخته می‌شود عجیب نیست.
تنها در تهران ۴۰ هزار بینوا وجود دارد.مردم مردار حیوانات را می خورند.
زنان نوزادان خود را سر راه می گذارند........

*********

و این بود پایان تلخ ماجرای قحطی و خشکسالی سال 1298 هجری شمسی.


زهرا_کربلائی   بهار 97

تصویر یک رویا

تصویر یک رویا

شبی پدرم در عالم خواب مادرش(فاطمه)را می بیند که به همراه چند خانم دیگر در کنار زیارتگاه خراب پایین(بِدِک کَمَر) نشسته اند و مشغول تعریف و خوش و بش با یکدیگر هستند.
پدرم نگاهی به مادر و جمع خانمها می اندازد...در بین آنها خانمی را می بیند که به نظرش آشنا نمی رسد.
از مادرش سوال می کند؛ ننه این خانمه کیه من نمی شناسمش؟
مادر با لبخند پاسخ می دهد؛ چرا از خودش نمی پرسی؟!
پدرم رو به خانم ناشناس می گوید؛ ببخشید! من شما رو نمی شناسم می شه خودت رو معرفی کنی؟
خانم ناشناس خود را اینگونه معرفی می کند؛ من خواهر بزرگ رقیه، زن ابوالقاسم هستم.
پدرم می پرسد؛ اسمتون چیه؟
خانم ناشناس یا همان خواهر رقیه پاسخ می دهد؛ برو از رقیه بپرس بهت می گه....
"قابل ذکر است که خانمهای کنار بدک کمر همه فوت کرده بودند"
پدرم از خواب بیدار می شود...چند لحظه به خوابی که دیده بود فکر کرده و پس از آن در ذهن خود کلی کند و کاو می کند که؛ یعنی چی؟!
خواهر بزرگ رقیه دیگه کیه؟! من که خواهرای رقیه رو همه رو می شناسم...
 رقیه یکی از خواهرا....یه خواهرش که ربابه ست...اون یکی ذبیده ست...یکیش که هاجرِ...یکی دیگه شون فاطمه ست...یه خواهرشون که شهربانو ست...
مگه رقیه خواهر دیگه ای هم داره من خبر ندارم؟!
پدرم تا صبح خواب به چشمانش نمی رود...کنجکاوی بد جور کلافه اش کرده بود...به محض روشن شدن هوا و طلوع آفتاب فورا آماده شده به خانه رقیه می رود..
دق الباب می کند. پس از چند لحظه رقیه در را به روی پدرم می گشاید و با تعجب می پرسد؛ امیر چی شده؟!

اول صبحی اینجا چکار می کنی؟!
ایشاالله که خیره!
پدرم می گوید؛ آره خیره...نگران نباش...بعد ادامه می دهد؛ رقیه! شما خواهر بزرگ تر از خودت داری؟ یا داشتی؟
رقیه متعجب تر از قبل جواب می دهد؛ آره داشتم چطور؟!

 پدرم سوال می کند؛ خب اسمش چی بود؟
زن کی بود؟
رقیه همچنان با حالت بهت و هنگ جواب می دهد؛ اسم خواهر بزرگم سکینه بود و زن میرزاجان...حالا می گی چی شده که اول صبحی یاد خواهر من افتادی؟
پدرم ماجرای خواب شب گذشته اش را برای رقیه تعریف می کند. رقیه با شنیدن ماجرا به پدرم می گوید: ما هفت تا خواهر بودیم و یه برادر..

سکینه_رقیه(که خودم باشم)_ربابه_ذبیده_فاطمه_هاجر_شهربانو و حاج حسینعلی برادرمونه

سکینه چندین ساله که مرده.

پدرم لبخندی زده و می گوید؛ رقیه! می گم اگه خواهرت همون دیشب خودش رو کامل معرفی کرده بود بهتر نبود؟ هم من شب،سر راحت زمین می گذاشتم هم صبح به این زودی مزاحم شما نمی شدم...و هر دو می خندند...

روح همه رفتگان شاد...

تا ماجرای جالب دیگر
بدرود
در پناه حق

زهرا_کربلائی   بهار 97