تنها در تاریکی
بسم الله الرحمن الرحیم
بر اساس داستان واقعی

"تنها
در
تاریکی"
هنگام غروب آفتاب_یا همان گرگ و میش هوا بود که علمدار موجان را به قصد روستای خراب ترک کرد.
صاحبخانه اصرار برای ماندن علم داشت اما او نپذیرفت و راهی شد. آرام آرام و با پای پیاده به سمت جاده بیرون روستا به راه افتاد.
مسافت زیادی طی نکرده بود که هوا کاملا تاریک شد. هنوز در روستا بود و در میان کوچه ها از دریچه های کوچک خانه ها گاه گاهی نوری پریده رنگ به بیرون می تابید و راه علم را روشن می نمود. تا هنگامی که از کوچه ها می گذشت و از شکاف دیوارها انواری را مشاهده می کرد با شجاعت و خیالی آسوده راه را می پیمود. سردی هوا کوچه ها ی ده را خلوت کرده بود با این همه وجود مردم در خانه ها به علم آرامش می داد تا اینکه کم کم از کوجه ها گذشت و روشنایی ها را پشت سر گذاشت. به زودی آخرین روشنایی و آخرین خانه ها ناپدید شدند.
عَلَم به نزدیکی قبرستان ده رسید. سکوت و آرامش غریبی در فضای قبرستان طنین انداز بود. ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد شب چادر سیاه با پولک های نقره ایش را بر روی روستا افکنده بود. علم نگاهش را از قبرستان برید سرش را پایین انداخت با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم به راه خویش ادامه داد.
هنگام عبور از کنار قبر ستان، اتفاق عحیبی افتاد!
کمی دورتر و در انتهای قبرستان پشت بوته ها شبح سفید رنگی توجه علم را به خود جلب کرد.
ایستاد
متعجب به شبح خیره شد.
شبح هر چند ثانیه یک بار خم می شد لحظاتی به همان حالت می ماند و مجدد بر می خاست. علم مات و مبهوت نظاره گر این صحنه بود حرکات عجیب شبح علم را ترساند. در این خلوت و تاریکی شب، جز علم و موجود سفید پوش هیچکس دیگری نبود.
تصمیم گرفت مسیر آمده را باز گردد، اما نتوانست... لحظه ای ایستاد. نگاهی دوباره پشت بوته ها انداخت. شبح همچنان مشغول خم و راست شدن بود. گویی خود را آماده می کرد تا در فرصتی مناسب به سمت علم حمله ور شود...علم بیچاره..... به اطراف نگریست. وقتی همه جا را در سکوت و خاموشی دید چاره ای جز فرار ندید. شروع به دویدن کرد. با دویدن علم، شبح نیز به دنبالش دوید.
علم همچنان می دوید حرکاتش چنان سریع بود که گویی میان زمین و آسمان معلق است به جاده اصلی رسید. هر چه پیش تر می رفت تاریکی ها غلیظ تر می شدند. هیچ کس در جاده نبود. قدمش بی اراده کندتر می شد. جرأت نگاه کردن به اطراف را نداشت.
علم بازهم دوید.
نفس هایش به شماره افتاده بود عرق سردی روی بدنش نشسته بود. زانوانش قوت دویدن نداشت.آب دهانش خشک شده بود باد سردی از روبرو می وزید و سوز قصه را بیشتر می کرد، اما علم چاره ای جز دویدن نداشت.
گاهی می خواست بایستد و نفسی تازه کند، اما مگر می شد؟ شبح با چند قدم فاصله به دنبالش بود.
فضای سیاه و خلوتی رو دررویش گسترده بود جز صدای سگهایی که در دور دستها زوزه می کشیدند صدایی شنیده نمی شد علم از این شب تاریک از تنهایی از این سکوت مرگبار وحشت داشت اما می باید همچنان می دوید.
لحظات به کندی می گذشت.
هر چه علم تند تر می دوید سرعت شبح نیز بیشتر می شد. گاهی با پشت دستانش دانه های ریز عرق را از پیشانیش پاک می کرد. گاهی نیز آهی می کشید و با حالت تاسف از کرده خویش خود را به باد ملامت می گرفت. باید می دوید و خود را از گرفتاری پیش آمده نجات می داد.
با نومیدی این ظلمت را که هیچ کس در آن نبود، خوب نگاه کرد و صدای پای جانوران را که روی علف ها راه می رفتند شنید.گاهی نیز خرگوشی به سرعت عرض جاده را طی کرده و در میان علفهای کنار جاده گم می شد.
ترس سراپایش را فرا گرفته بود. دیگر فکر نمی کرد. دیگر نمی دید. چشم به چپ و راست نمی انداخت از ترس آنکه کنار جاده چیزی ببیند. به فکر خانواده اش افتاد که در نبود او چه سرنوشتی پیدا می کنند، کدام شانه تکیه گاه فرزندانش خواهد بود و محبت را از چه کسی گدایی خواهند کرد؟ آیا دستانی پیدا خواهد شد که همچون دستان زحمتکش پدر نوازش گر فرزندانش باشد و یا قلبی که با آه فرزندانش به درد آید؟ گامهایش را تندتر کرد با تمام نیرو دوید نباید تسلیم می شد باید می دوید. غرق در این افکار بود که به چشمه گاو رسید و کمی دلش قرص شد. از اینکه نیمی از راه را طی کرده بود خوشحال شد.
باد سردی از لابلای درختان چشمه گاو به سمت علم وزید. نگاهش به سمت درختان افتاد. شاخه های عظیم به وضعی موحش، سیخ ایستاده بودند چند بوته خشک رانده شده به دست باد شتابان می گذشتند.
علم هم چنان می دوید. با وحشت از چیزی که نزدیک بود به او برسد می گریخت. در آن موقع جز یک فکر نداشت و آن فرار کردن بود.
علم می دوید و شبح به دنبال او، که ناگهان در یک لحظه پاهای علم به یکدیگر پیچید و تعادلش را از دست داد. محکم نقش زمین شد. از خستگی و وحشت چشمانش را بست. در همین لحظه چیزی مثل برق از کنارش گذشت. علم چشمانش را گشود. کمی جابجا شد و به آرامی از جای برخاست. از چیزی که مقابل چشمانش دید به شدت متحیر ماند. شبح چند قدم جلوتر مقابل علم ایستاده بود و متعحب او را نگاه می کرد!
خنده ای بر گوشه لبان علم نقش بست وقتی خوب شبح را ور انداز کرد لبخندش بیشتر شد روحی تازه در کالبدش دمیده شد نگاهی به آسمان انداخت گویی دیگر از آن همه سیاهی خبری نبود! نزدیک تر رفت آهسته دست بر سر موجود سمج زیبا کشید و گفت: آخه حیوون بیچاره! این چه کاری بود که کردی!؟ هم خودت و آزار دادی و هم من و تا حد مرگ ترسوندی!
آخه چرا!؟
بعد هم قاه قاه خندید...
آهان فراموش کردم بگم شبح چی بود!؟
موجود سفید پوش یا شبح، کره الاغ سفید خوشگلی بود که در قبرستان مشغول چرا بود!
همین! اصلا کاری به کار کسی نداشت داشت واسه خودش می چرید!
حالا چی شد که دنبال علم راه افتاد!؟ ما هم نمی دونیم؟ فقط این و می دونیم که
کره الاغه دیگه!
توقعی ازش نیست!
خداوند علم مهربان قصه ما، و همه اموات را قرین رحمت خویش قرار بدهد.
آمین

















قدم نو رسیده مبارک

































پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و ازسختیهایش مینالید،،،
دوستی، از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری،،؟؟
پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که
باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند،
️دوتا عقاب هم دارم که بایدآنهارا
هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام، شیری نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت
کنم،، و در خدمتش باشم،،
مردگفت: چه مےگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر مےشود انسانی اینهمه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت
کند!!؟ پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم، اما
حقیقت تلخ و دردناکیست،
آن دو باز چشمان منند،
که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت
کنم،،
آن دو خرگوش پاهای منند،
که باید مراقب باشم بسوی گناه
کشیده نشوند،
آن دوعقاب نیز، دستان منند،
که بایدآنها را به کارکردن، آموزش دهم
تا خرج خودم و خرج دیگر برادران
نیازمندم را مهیا کنم،
آن مار، زبان من است،
که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا
کلام ناشایستی ازاو، سر بزند،
شیر، قلب من است که با وی همیشه
درنبردم که مبادا،،کارهای شروری
از وی سرزند،
و آن بیمار، جسم وجان من است،
که محتاج هوشیاری، مراقبت و
آگاهی من دارد،
این کار روزانه من است که اینچنین
مرا رنجور کرده و امانم را بریده_